آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

این انگوجتاش خرابه... این مریژه... جانباژه...!!!

امروز صبح رفته بودم یکی از مهدکودک های نسبتاً معروف که اکثراً بچه های باهوش تر رو نگه داری می کنن و چون هزینه شون از جاهای دیگه بالاتره، معمولاً هم بچه های خانواده هایی که اوضاعشون نسبتاً مناسبه اونجا می رن. البته مسلماً منظورم قشر متوسط شهریه. اغلب پدر و مادر هر دو شاغل هستن و ترجیح می دن به جای استخدام پرستار، بچه رو به مهدکودک بفرستن. البته در این تصمیم شاید هزینه چندان مهم نباشه. بیشتر براشون رشد همه جانبه و به خصوص اجتماعی بچه شون مهمه.

کادر مهدکودک و به خصوص مدیر مهربون ولی سخت گیرشون دیگه تقریباً منو می شناسن، البته هر از گاهی مربی جدید میاد، یا به جای مربی اصلی، یا به عنوان مربی کمکی. امروز هم که رفتم مربی اون ساعت بچه ها رو نمی شناختم و طبیعتاً اون هم منو نمی شناخت. خانم مدیر که یک جورایی با خانواده ما آشنایی قدیمی دارن، خانم مربی رو صدا کرد و با کلی تعریف عجیب و غریب من رو خدمت ایشون معرفی کرد که:« بله ایشون، فعال حقوق کودکان هستن و نویسنده و خبرنگار و» چه و چه و چه که من خودم تحت تأثیر قرار گرفته بودم و نزدیک بود بگم:« به به! چه آدم خوبی بودیم ما و خودمون خبر نداشتیم ها!»

خلاصه خانم مربی هم همینطوری زیر چشمی با یه نگاه فوق العاده پر تردید منو نگاه می کرد و هیچی نمی گفت. بعد که فرمایشات خانم مدیر تموم شد راه افتادیم همراه خانم مربی بریم پیش بچه ها که تازه یکی یکی از خواب بیدار می شدن. در همین حال هم ایشون برنامه ی روز بچه ها رو شرح می داد که از نقاشی و بازی گرفته تا آموزش زبان و ریاضی رو شامل می شد. من هم که در دلم به حال خودم و دوران مهد کودکم تأسف می خوردم هی به به و چه چه تحویلش می دادم.

سرانجام بعد از گذشت مدت ها، وقتی سرانجام بچه ها همه هوشیار بودن و کسی گرسنه ش نبود یا لباسش کثیف نشده بود یا یکی دیگه گوششو نکشیده بود و خلاصه کسی نمونده بود که فریاد و فغانش دل آسمونو بشکافه، و وقتی بالاخره با تلاش های قابل تقدیر و مثال زدنی خانم مربی و دستیاراش بچه ها نشستن پای میز هاشون، نقاشی شروع شد. سه تا میز پنج نفره بود که روی هر کدوم یک جعبه پر از مداد رنگی های رنگ و وارنگ گذاشته بودن. بچه های معصوم اول مداد رو بر می داشتن و می کشیدن روی کاغذ و بعد که رنگش اشتباه از آب در میومد میزدن زیر گریه و مربی یا دستیارش باید می دویدن و با هزار روش و تکنیک به روز و غیر به روز بچه رو ساکت می کردن.(هنوز نفهمیدم چرا می گن این بچه ها باهوش ترن!!!) یه گوشه ای هم یه میز بود که یه پسر بچه ی چهار، چهار و نیم ساله نشسته بود و تک و تنها برای خودش نقاشی می کشید. بنا به توضیح خانم مربی دو تا دیگه از بچه ها نیومده بودن و این بنده ی خدا تنها مونده بود. دلم به حالش سوخت گفتم برم بشینم کمی باهاش صحبت کنم.

پسر بچه ی بانمکی بود. همینطوری که نقاشی می کشید، شاید از شدت دقت، زبونشو کجکی آورده بود بیرون. داشت همینطور تند تند رنگ می کرد، اونم با مداد مشکی. کنارش که نشستم اصلاً متوجه نشد، یا به هر حال ما رو در حد توجه ندونست و به نقاشیش ادامه داد. داشت بتمن می کشید. باز به حال دوران کودکی خودم تأسف خوردم که به جز کوه و دشت و گل و خورشید خانم و جوی آب و پرنده های هفتی، هیچ چیزی نمی تونستیم بکشیم.

سرمو خم کردم که باهاش هم قد بشم. بعد آروم گفتم:«چی می کشی آقا حسام؟» قبلاً اسمشو از مربی پرسیده بودم.
باز بدون این که نگاهم کنه با صدای بچه گانه اش گفت:«بتمن.»
- بتمنو دوست داری؟
- آرررره... خیلی قویه.
یه چند لحظه ای ساکت شد بعد یه دفعه ای مدادو پرت کرد و چرخید طرفم. انقدر ناگهانی که حتی منم ترسیدم. شروع کرد با آب و تاب از بتمن تعریف کردن. چنان پر شور که کل صورتم خیس شد! همینطور دست هاشو تکون می داد و با اون صدای بچه گانه اش در حالی که به طرز بامزه ای نصف واج ها رو اشتباه ادا می کرد، تند و تند از رشادت ها و غیورمردی های جناب بتمن تعریف می کرد. انقدر تند می گفت که من تقریباً هیچ چیزی به یادم نموند. فقط هی می خندیدم و اون بیشتر ذوق می کرد. بعضی وقت ها هم می گفتم:«واقعاً؟» یا «عجب، چقدر قوی» و از این حرف ها. گاهی هم سؤال می پرسید که مثلاً یعنی واقعاً فلان کارو کرده؟ یا مثلاً دردش نگرفته و از این قبیل سؤال ها. منم یا می گفتم نمی دونم یا می گفتم اون انقده شجاعه که این کارا براش آب خوردنه. البته معنی آب خوردن رو هم بلد نبود!

خلاصه بالاخره تعریف هاش تموم شد، یعنی تقریباً تموم شد چون فکر کنم می تونست همینطور در موردش صحبت کنه، یبیچاره شاید مدت ها دنبال کسی می گشته که براش از بتمن تعریف کنه، پدر و مادرش که لابد سرشون شلوغ بوده و خسته بودن و نمی تونستن این همه به حرف های بچه گوش بدن. انتظاری هم نمی شه ازشون داشت. کادر مهدکودک هم که به حد کافی گرفتاری دارن. از اون ها هم نمی شه انتظاری داشت. وقتی بیست تا بچه ی چهار پنج ساله رو تحت نظر سه نفر می گذارن... . با دوستاش هم که لابد اغلب سر اینکه بتمن قوی تره یا مثلاً اسپایدرمن یا یه چی چی من دیگه(!) دعواشون می شده. دست آخر با حضو من لابد به مراد دلش رسید!

در تمام این مدت مربی محترم مخفیانه منو می پایید. انگار چندان دل خوشی از من نداشت. شاید مزاحمش بودم. شاید با حضور من احساس راحتی و امنیت نمی کرد ولی سفارش خانم مدیر پشت سرم بود. اما به هر حال انگار منتظر بود که یه بهانه پیدا کنه و منو بندازه بیرون.

به حسام گفتم:«می خوای بازی کنیم؟»
- چه باژی ای؟

قبلاً گفته بودم که به این بچه ها چون مثلاً باهوش تر بودن و ضمناً والدینشون پول بیشتری داده بودن، زبان و الفبا و ریاضی و این ها هم تدریس می شد. البته به نظر من کار صحیحی نیست و نتیجه اش همونطوری که خودم شخصاً دیدم قاطی کردن بچه هاست که مثلاً «میم» فارسی رو با M می نویسن. ولی به هر حال همینه که هست!

حالا من نمی دونم به چه علت هوس کردم کار آموزشی انجام بدم. شروع کردم با بچه ی چهار ساله بازی The Hanged Man! اگه نمی دونید بازیش چیه، یه بازی لغویه که شما یه کلمه رو در نظر می گیرید. بعد کودک باید حروف رو حدس بزنه. به ازای هر حرف درست، جاهای خالی پر می شه و به ازای هر حرف غلط یه خط از نقاشی مردی که دار زده شده کشیده می شه که دست آخر اگر حدس های غلط به یه حدی برسه انگار طرف دار زده شده و بچه ی بیچاره اصطلاحاً می سوزه(یا می بازه!)! کلمه ی مورد نظر من mirror بود که در اصل چهار حرف مختلف داره. این بچه ی بیچاره به حدی بدشانس بود که فقط یه حرف درست حدس زد اونم o بود. مرد بیچاره دار زده شد. یه دفعه نگاه کردم دیدم بچه رنگش پریده. اشک توی چشاش لب لب می زنه و داره با وحشت مرد توی نقاشی رو نگاه می کنه. تا بیام بجنبم زد زیر گریه. ماشاءالله صداش هم افسری بود! کل اتاق یه دفعه برگشتن طرف ما. خانم مربی با یه حالت پیروزمندانه ای منو نگاه می کرد و داشت آماده می شد که بیاد طرف ما. سریع گفتم:«حسام چی شده؟ چرا گریه می کنی؟»
- آقاهه مرد... .
- نه بابا! کجا مرده؟ نه... ببین، گوش کن... حسام... نمرده. زنده است هنوز...
یه لحظه ساکت شد و همینطوری با چشمای پر از اشک نگام کرد. خیلی بامزه شده بود. گفتم:
- نه ببین. هنوز نمرده. ببین من انگشتاشو نکشیدم که!!! تو هنوز حدس بزن. اگه حدست غلط بود من یه انگشت برای دستاش می کشم اگه درست بود من یه چارپایه زیر پاش می کشم که نمیره خب؟
همنطور که بغض کرده بود و لب و لوچه اش آویزون بود سرشو تکون داد. اشکاشو پاک کردم. گفت:«
s؟» بچه انقدر بدشانس ندیده بودم. یه انگشت برای دست مرد تو نقاشی کشیدم. دیدم بچه خیلی استرس داره. نیت کردم اگه لازم شد انگشتای پاشو هم بکشم!!!

خوشبختانه کار به اونجا نکشید. چهارتا انگشت که کشیدم باقی حروف دراومد. چارپایه رو که زیر پای مرده کشیدم گفتم:
- دیدی حسام؟ مرده رو نجات دادی!

با کلی خوشحالی و شاید کمی غرور با نگاهی سرشار از پیروزی به مرد توی نقاشی نگاه می کرد. بعد از چند لحظه یه دفعه دوباره صورتش رفت تو هم. با دستپاچگی و تقریباً التماس گفتم:«چی شده؟»
- دشاش انگوج نداره.... .

بدون یک صدم ثانیه مکث شروع کردم به انگشت کشیدن. به حدی هول بودم که انگشتای بنده ی خدا یکیش مثل اون یکیش نشد. یه دونه اش شد اندازه ی دونه ی تسبیح، یکی دیگه اش با کل دستش رقابت می کرد خلاصه به این افتضاح خیره شده بودم که یکدفعه صدای گریه و فغان بچه بلند شد که:
- این انگوجتاش خرابه... این مریژه... جانباژه...!!!

 

 

پ.ن1: مسلماً بعد از این واقعه خانم مربی منو از اتاق انداخت بیرون. تقریباً شوت کرد.
پ.ن2: بچه ی چهارساله کج و کوله شدن انگشتای دست رو جانبازی می دونه؟
پ.ن3: کسی می تونه بگه چه تفاوت فلسفی ای بین بتمن و مرد دار زده شده وجود داره که انگشتای یکی می تونه «خراب» باشه و انگشتای اون یکی نه!!!

چه باید کرد

بارها برایم پیش آمده که به شکل های مختلف با این گفته ها مواجه شوم. تقریباً هر بار که جایی وضعیت نا به سامان کودکان سرزمینمان مطرح می شود این گفته ها هم از سوی مخاطبان بیان می گردد. گاهی در حاشیه ی یک نشست یا گردهمایی توسط برخی از حضار مطرح می شود. گاهی در انجمن ها، گاهی در نظرات وبلاگم و یا پای نوشته هایی در فیس بوک و گوگل ریدر، گاهی در نامه ها و ایمیل ها و گاهی حتی به عنوان پاسخ به این پرسش که چرا کاری نمی کنیم. و در همه ی این موارد وقتی هسته ی محتوا را کوتاه و ساده بازنویسی می کنم به این دو نکته می رسم.

1.       چه کاری از ما بر می آید؟

2.       ما توانایی انجام کار مهمی نداریم.

به نظرم رسید که برای یک بار سعی کنم پاسخ نسبتاً مناسبی برای این دو مسأله بنویسم. بدیهیست که آنچه خواهید خواند صرفاً آن چیزی است که به ذهن من رسیده و پاسخ ها به این چند مورد محدود نمی شوند.

1)      حساس باشید

اجازه ندهید کودک آزاری، کار کودکان، خروج از چرخه ی تحصیل و این قبیل مسائل در جامعه تبدیل به عادت شود. هیچ چیز اثرگذار تر از حساسیت های عمومی جامعه نیست. حساسیت جامعه حساسیت رسانه ها را بر می انگیزد و نیز توجه مسئولان و نهادهای مربوطه را جلب می کند و مانع از آن می شود که آن موضوع در حجم عظیم کاری آن ها گم شود. به علاوه، حساس بودن موجب می گردد بخشی از خلاقیت و قوه ی تفکرتان به این زمینه بپردازد و  راه های تازه ای برای فعالیت پیش پایتان گشوده شود. این را بپذیرید که حسایت های ما قدرت و تأثیر بسیار زیادی دارند.

2)      آگاه باشید

حداقل کاری که می توان انجام داد آگاه بودن است. آگاهی از وضعیت جامعه ی کودکان، آگاهی از کمبود ها و نیازهای این قشر و آگاهی از حقوق آنان و نیز آگاهی از نهادهایی که در این زمینه فعالند. نهادها و سازمان های فعال در این حوزه تنها در یک جامعه ی آگاه و حساس بستر لازم را می یابند و نیروها و کمک های مورد نیازشان نیز از یک جامعه ی حساس و آگاه تأمین می شود. به علاوه آگاه بودن لازمه ی حساس بودن است و از جمله ی کم هزینه ترین و ساده ترین کارهای ممکن می باشد.

3)      آگاهی و حساسیتتان را به دیگران منتقل کنید

آگاهی و حساسیت باید در سطح جامعه گسترش یافته باشد. پس از آن که خودتان به سطح مناسبی از آگاهی رسیدید(که بدون شک این خود منجر به حساس شدن شما می شود) باید این آگاهی را به دیگر افراد اطرافتان نیز منتقل کنید. این نکته را فراموش نکنید که شاید شما در شرایط حاضر امکان فعالیت مستقیم را نداشته باشید، اما دیگرانی باشند که قادر به این کار باشند، اما به دلیل ناآگاهی از شرایط و نیز از نیازها، هنوز وارد این عرصه نشده باشند. گسترش آگاهی و حساسیت در سطح جامعه، این افراد را به عرصه ی فعالیت وارد می کند. این کار را می توان با فعالیت های ساده ای مانند نوشتن ( در رسانه ها، جوامع مجازی و یا حتی وبلاگ های خصوصی) انجام داد و یا حتی با چند کلمه صحبت با دیگران.

4)      خیریه

مفهوم اقدامات خیریه در جامعه ی ما بسیار فراگیر و عمیق است. هر چند این مسأله در سال های اخیر اندک اندک کم رنگ تر شده اما هنوز هم بسیاری از مردم در کارهای خیریه شرکت می کنند. در اثر مثبت این اقدامات جای هیچ گونه تردیدی نیست، اما نباید فراموش کرد که اقدامات خیریه ( چه به صورت مستقیم و چه از طریق نهادهای مربوطه) به صورت موردی و در محدوده ی کوچکی عمل می کنند. بسیار مهم است که از سطح دلسوزی های معمول بگذریم و تلاش کنیم راه حل های اصلی تری بیابیم. هم چنین بسیاری از افراد عدم فعالیت خود در این حوزه را با این گفته توجیه می کنند که پول و در آمد لازم برای کمک به اصلاح وضعیت کودکان را ندارند؛ اما نباید از خاطر برد که برای بهبود شرایط این کودکان علاوه بر پول به موارد دیگری هم نیاز هست. به عنوان مثال بسیاری از دانشجویان می توانند به عنوان معلم یا مربی داوطلب و یا به عنوان کارشناس بخشی از وقت آزادشان را به انجمن ها و سازمان هایی اختصاص دهند که به طور تخصصی در این زمینه مشغول به کارند.

5)      جوامع مجازی

نباید امکانات جامعه ی مجازی را فراموش کرد. مطمئناً این امکانات صرفاً برای ترویج جملات زیبا یا دلتنگی ها و غم ها و غصه ها و یا شادی های ما طراحی نشده اند. از این امکانات می توان در زمینه ی اصلاح وضعیت نه چندان مناسب کودکان سرزمینمان استفاده کرد. حتی اگر تنها با دست به دست کردن نوشته های دیگران باشد. حلقه ها را قطع نکنید. مطالبی از این قبیل را دست به دست کنید، حتی اگر خودتان علاقه ی چندانی به آن ها ندارید و یا برایتان مفید نیستند. شما هم در این حلقه نقشی دارید و این نقش هر چقدر هم که کوتاه باشد باز بسیار مهم است. امروزه و با ترویج و گسترش ابزارهای اینترنتی و به خصوص با گسترش فیدخوان های عمومی این کار تنها با کلیک روی یک لینک میسر می گردد.

6)      بیش تر از انتقاد کردن عمل کنید

کنار نشستن و انتقاد کردن از دیگران، از سازمان ها، از مسئولان، از دیگر افراد و نهادها تا زمانی به حرف زدن منتهی شود سود چندانی ندارد. نمی توان تمام تقصیرات را به گردن مسئولان و سازمان ها انداخت. کنار گود نشستن و فریاد زدن از هر کسی بر می آید. باید سعی کنیم بیش تر از آنکه کاردیگران را کارشناسی کنیم خودمان عمل کنیم. اگر ما خود از ساده ترین کارها فرار کنیم، چطور می توانیم انتظار داشته باشیم دیگران به کارهایی بسیار دشوارتر بپردازند؟ البته کسی منکر کاستی های موجود نیست اما نباید فراموش کنیم که هدف ما پیش از هرچیز بهبود و اصلاح این وضعیت است، و هر عملی از جمله انتقادهایمان در این چهارچوب تعریف می گردد. بنابراین همواره باید سعی کنیم آن کاری را انجام دهیم که بیشترین فایده را داشته باشد. گاهی این کار انتقاد از رفتار مسئولان و سازمان هاست و گاهی یک عمل کوچک از سوی خود ما.

7)      خودتان را باور کنید

هرچقدر هم که شرایط نامناسب باشد و هرچقدر هم که حجم کار زیاد باشد، باور قابلیت ها و توانایی هایمان سبب می شود از عهده ی آن بر آییم. به خودتان ایمان داشته باشید. قابلیت های هر یک از ما بسیار فراتر از حد تصورمان است و این قابلیت ها هنگامی که با اتحاد چندین برابر شود می توانند کوه ها را هم متلاشی کند. در مقابل حجم کار  ناامید نشوید. شما یک گام بردارید تا در کنار یک گام های دیگران هزاران گام به پیش رویم.

 



پ.ن: از دوستانی که مطالب وبلاگ را از طریق فیدخوان ها(چه خصوصی و چه عمومی) دنبال می کنند خواهش می کنم از این به بعد از لینک فیدبرنر زیر استفاده کنند تا مدیریت آمار واقعی وبلاگ برایم آسان تر باشد. با تشکر.

http://feeds.feedburner.com/ayinehblog

به مناسبت دوازدهم ژوئن: روز جهانی مبارزه با استثمار کودکان



دوازدهم ژوئن مصادف با بیست و دوم خرداد ماه روزی است که به عنوان روز جهانی مبارزه با استثمار کودکان شناخته می شود. اگرچه شاید عده ی کمی از ما با این روز آشنا باشیم، اما فرارسیدن این روز، فرصت مناسبی است برای پرداختن به برخی از مسائلی که اغلب در میان حوادث گوناگون و خبرهای مختلف گم می شوند.

استثمار یا بهره کشی اقتصادی از کودکان برای اکثر ما صرفاً یک واژه و یک مفهوم ذهنی است و در مورد آن جز مجموعه ی محدودی از تصاویری که در رسانه های گوناگون دیده ایم و یا تصاویری از کودکان کار خیابانی، تصوری نداریم. حساسیت اغلب ما در خصوص استثمار و بهره کشی از کودکان به دلسوزی های موقت و لحظه ای محدود می شود. لحظاتی تحت تأثیر احساسات، بر کودکانی که مجبورند کودکیشان و به نوعی بزرگسالی و تمامی زندگیشان را به دستمزدی اندک بفروشند. دل می سوزانیم. چهره ی معصومشان که گرد و غبار طوفان درد و رنج بر آن نشسته آزارمان می دهد. اما این احساس دیر زمانی نمی پاید و اندکی بعد در میان دغدغه های روزانه مان فراموش می گردد. برای اغلب ما استثمار کودکان مسأله ای جزئی است که این روزها تقریباً ریشه کن شده است و یا به شدت و وخامت سابق، سابقی که در داستان ها خوانده ایم یا برایمان تعریف کرده اند، نیست.

اما موارد بهره کشی اقتصادی از کودکان با توجه به آنکه آن ها نیروی کاری ارزان قیمت به حساب می آیند، در مقایسه با بزرگسالان خواسته های کمتری دارند، راحت تر کنترل می شوند و احتمال اعتراضشان نسبت به شرایط ناعادلانه ی کار کمتر است، در سطح جهان فراوان است. بد نیست بدانیم که مطابق آمار ارائه شده از سوی یونیسف حدود 250 میلیون کودک در سرتاسر دنیا و به خصوص نواحی آفریقا و آسیا به کار مشغولند که از این میان تقریباً سه چهارم آن ها در شرایط سخت و خطرناکی مانند معادن یا کارخانجات مواد شیمیایی کار می کنند.

کشور ما از سال 1373 پیمان نامه ی جهانی حقوق کودک را پذیرفته. پیمان نامه ای که به موجب ماده ی 32 آن متعهد شده به حمایت از کودکان در برابر بهره کشی اقتصادی و هر فعالیتی که مخل رشد جسمانی، ذهنی، اخلاقی یا اجتماعی آن ها و یا مخل تحصیلشان باشد بپردازد. پیمان نامه ای که به موجب بند 31 آن حق کودکان را برای داشتن استراحت، اوقات فراغت، پرداختن به بازی و فعالیت های تفریحی متناسب با سنشان و نیز فعالیت های فرهنگی و هنری محترم شمرده.
علاوه براین بندهای 79 تا 84 قانون کار کشورمان نیز به ممنوعیت کار کودکان زیر 15 سال و شرایط خاص کار کودکان 15 تا 18 سال می پردازد.

اما با این وجود، در ایران آخرین آمار رسمی و دقیق ارائه شده به سال 1385 برمی گردد که مطابق آن حدود 1 میلیون و 670 هزار کودک بین 9 تا 15 سال مستقیماً درگیر کار و سه میلیون و 600 هزار نیز از چرخه ی تحصیل خارجند. این در حالیست که اگر سقف سنی کودکان را که در کنوانسیون بین المللی حقوق کودک 18 سال مطرح شده منظور کنیم مطمئناً این آمار بیشتر هم می شود. در حال حاضر و در غیاب آماری دقیق، مسئولانه و قابل اعتماد، پیش بینی می شود که چیزی حدود سه میلیون کودک مشغول به کار باشند که نیمی از آن ها به طور تمام وقت به کار می پردازند.

متأسفانه در این خصوص سازمان های مربوطه مانند بهزیستی، وزارت کار و یا وزارت رفاه با سهل انگاری و کم اهمیت جلوه دادن این مسائل به سادگی از کنار آن ها می گذرند. سازمان بهزیستی با بیان اینکه مسئولیتی در قبال کودکان کار ندارد و حدود وظایف قانونیش محدود به کودکان بی سرپرست یا بدسرپرست است، از رسیدگی به وضعیت اغلب این کودکان که دارای سرپرست هستند شانه خالی می کند. برنامه های مربوط به رسیدگی به کودکان خیابانی این سازمان نیز که بودجه های کلانی به آن اختصاص داده شده دارای رویه ی ناصحیحی است و به همین دلیل است که بنا به گزارشات خود این سازمان این طرح ها تأثیر چندانی در کاهش آمار کودکان خیابانی نداشته است.
این طرح ها که گاهی شهرداری و گاهی بهزیستی متولی آن بودند، شامل گشت زنی در سطح خیابان ها و ترمینال ها، دستگیری کودکان خیابانی، انتقال آن ها به مراکز نگهداری، تکمیل یک سری فرم های آماری و نگه داشتن این کودکان برای مدتی خاص و سپس آزاد کردن آن ها و رها شدن دوباره شان در خیابان ها بود. متأسفانه ساده انگاری مسئولان امر تا بدان حد پیش رفت که مأموران بهزیستی در ترمینال ها مستقر شدند تا به کودکانی که از شهرهای دیگر به امید یافتن کار و کسب درآمد به تهران می آیند مبلغی وجه نقد بدهند و آن ها را به سمت شهر اصلیشان برگردانند.

اما همین توجه ناقص و نامناسب هم صرفاً به بخش پیدا و آشکار جامعه ی کودکان کار محدود شده، یعنی کودکان خیابانی. کمتر زمانی پیش آمده( و شاید تقریباً هرگز پیش نیامده) که به کودکانی توجه شود که در کارگاه های زیرزمینی، کارخانجات قالی بافی و جوراب بافی، شرکت های بسته بندی مواد غذایی، خیاطی ها، کارگاه های شیشه گری، رستوران ها و حتی مزارع کشاورزی و کارگاه های ساختمانی مشغول به کارند. کودکانی که در برابر دستمزدهای بسیار اندک و خارج از تصور و شرایط بسیار دشوار، ساعت های طولانی و حتی تا 12 ساعت در روز به کار می پردازند. در این خصوص برخی قوانین مانند ممنوعیت بازرسی بازرسان سازمان کار از کارگاه های زیر ده نفر نیز مزید بر علت شده و با توجه به اینکه اکثر این کودکان در کارگاه هایی با کمتر از ده کارگر کار می کنند، شرایط آن ها حتی از یک کارگر بزرگسال نیز دشوارتر است.
متأسفانه بهره کشی و استثمار کودکان در مواردی که شاید نتوان آن ها را اندک خواند به سؤاستفاده های جنسی و قاچاق و فروش اعضا هم منتهی شده است.

در رابطه با کار کودکان، اغلب مغرضانه یا غیرمغرضانه تقصیرها را به گردن خانواده ی کودکان می اندازیم. اما آیا خانواده ای که در مقابل شدیدترین فشارهای اقتصادی قرار گرفته و راه حلی برای گذران مشکلات متعدد و گوناگون مالیش ندارد، چاره ای جز به کارگیری تمامی توان افراد خانواده من جمله کودکان در جهت کاهش این فشارها دارد؟ هر پاسخی که ما به این سؤال بدهیم غیرمنصفانه، ذهنی و غیر واقعیست.

در اینجا قاعدتاً این سؤال مطرح می شود که این اندازه تأکید بر اهمیت رسیدگی به وضعیت کودکان کار از چه روی است؟
حقیقت آن است که کار کودکان، همچنان که فرشید یزدانی در مقاله ی کودکان کار، سهم در تولید و سهم از تولید می نویسد، «مرگ خاموش جامعه را رقم می زند و به نوعی توهین به انسانیت و جامعه است.» کار کردن کودکان و محروم کردنشان از حقوقی مانند تحصیل، بازی و فعالیت های فرهنگی و هنری، علاوه بر آنکه بزرگسالان آینده را با انبوهی از عقده های ریز و درشت و صدها خواسته ی فروخورده بار می آورد، مانع از رشد همه جانبه ی شخصیت آنان می شود. وضعیت کودکان یک جامعه از آن لحاظ اهمیت دارد که آنان بزرگسالان آینده ی یک کشورند. مبارزه با استثمار کودکان تنها از جهت حفظ حقوق کودکان اهمیت ندارد، بلکه به طور مستقیم بر شرایط فعلی و آینده ی یک کشور تأثیرگذار است.

بدون شک راهکار مقابله با استثمار کودکان اقدامات خیریه نیست. خیریه شاید بتواند چند تن را نجات دهد، اما در مقابل آمار رو به رشد و کودکان بیشتر و بیشتری که هر روز به این ورطه کشیده می شوند چه می تواند بکند؟ این قبیل کارها همچنان که در راهکار سازمان بهزیستی در مورد جلوگیری از مهاجرت به تهران با شکست مواجه شد در ریشه کن کردن بهره کشی از کودکان نیز با شکست مواجه خواهد شد.

یکی از ابتدایی ترین و مهم ترین اقداماتی که برای کاهش استثمار کودکان باید انجام گیرد ارائه ی آماری دقیق و کارشناسی شده از جامعه ی کودکان کار و تمامی ابعاد مربوط به آن است. بدیهی است که تا زمانی که ابعاد یک رخداد اجتماعی مشخص نشده باشد، برخورد صحیح با آن غیرممکن است. علاوه بر این، تا زمانی که گستردگی جامعه ی کودکان کار و عمق مشکلات آن ها مشخص نباشد، نمی توان انتظار اقدامات لازم را از سوی مسئولان و نهادهای مربوطه داشت.

از دیگر مسائلی که مستقیماً با شرایط و زندگی کودکان کار در ارتباط است، آموزش صحیح است. آموزش ابتدایی که طبق ماده ی 28 پیمان نامه ی بین المللی حقوق کودک و نیز مطابق بند «آموزش و تحصیل» قانون اساسی باید به صورت رایگان برای تمامی کودکان فراهم باشد.

اما شاید این سؤال پیش بیاید که به عنوان اعضای عادی جامعه چه کاری از ما ساخته است؟ ساده ترین کاری که از ما بر می آید، آگاه بودن و حساس بودن است. حساسیت های اجتماعی یکی از مهم ترین عوامل بازدارنده است. حساسیت هایی که اگر از مرحله ی دلسوزی های لحظه ای و گذرا عبور کند می تواند بسیار بهتر از قوانین جلوی کارفرمایان را بگیرد و کودکان کار را از کارگاه ها و خیابان ها به کلاس های درس بازگرداند.

تنها با پایان بخشیدن به استثمار و بهره کشی از کودکان است که می توانیم فردایی بهتر را برای کشورمان متصور باشیم. فردایی که در آن روز دوازدهم ژوئن دیگر از وضعیت نامناسب و تعداد زیاد کودکانی که مجبورند کودکیشان را به دستمزدی اندک بفروشند سخن نخواهیم گفت.



منابع

سایت انجمن حمایت از حقوق کودکان(ویژه نامه ی روز جهانی مبارزه با استثمار کودکان)
پیمان نامه ی جهانی حقوق کودک

قانون کار جمهوری اسلامی ایران

قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران

مقاوله نامه 182 سازمان جهانی کار

چرا؟

ساعت حدود چهار بود. هوا به طرز عجیبی گرم بود. سوزان بود. دیوانه کننده بود. از میدان ولیعصر به سمت چهارراه می رفتم. مسیری که هر هفته حداقل یک بار طی می کنم. مسیری که در آن زیاد پیش می آید کودکانی را ببینم که در عرف عمومی ما به «کودکان خیابانی» معروفند.
در زندگی روزمره مان معمولاً به آن ها بر می خوریم. واکنش معمول آن است که به راحتی از کنارشان می گذریم. شاید کمی ناراحتی در وجودمان ایجاد می شود که با گذشت یکی دو دقیقه در میان دغدغه ها و ماجراهای روزمره گم می شود. اما گاهی هم پیش می آید که افرادی را می بینم که با نگاهی سرشار از تحقیر و تنفر به این کودکان نگاه می کنند. حسی که هرگز نتوانسته ام به درستی درکش کنم.
به هر حال، گاهی پیش می آید که یکی از این کودکان را بشناسم. البته به ندرت ولی اینبار هم کودکی را که روی سکوی کنار پیاده رو نشسته بود می شناختم. بسیار خسته و بی حال به نظر می رسید. گرما هم مطمئناً بی تأثیر نبود. آدامس می فروخت. آدامس موزی و توت فرنگی. بسته های آدامس کنارش روی سکو بود. پسری پنج شش ساله که بی رمق، با دهانی نیمه باز و چشمانی نیمه بسته به رو به رویش خیره شده بود. رو به رویی که نمی دید.
آرام کنارش نشستم و زمزمه کردم:« چطوری سپهر؟»
از جا پرید. صاف نشست و به سمتم نگاه کرد. برقی در نگاهش دوید و لبخندی روی لبش آمد:

-          سلام عمو.

هیچ وقت نسبت به «عمو» خطاب شدن حس خوبی نداشته ام. احساس پیری می کنم و احساس دور شدن از بچه ها و احساس نوعی تظاهر و غیرواقعی بودن. همیشه یاد «عمو پورنگ» و «عمو قناد» و این جور عموها می افتم. عموهایی که مثلاً برای همه ی بچه های ایران برنامه اجرا می کنند و با این وجود این بچه ها هیچ وقت برنامه هایشان را ندیده اند. با این وجود این بچه ها هرگز نمی توانند مرا «بهروز» صدا کنند. آن ها احترام را خیلی متفاوت می فهمند. برای آن ها من همان «عمو» هستم و احتمالاً خواهم ماند.

-          خسته ای؟

-          آره عمو... خیلی گرمه.

-          می خوای برات آب معدنی بخرم؟

-          نه... خودم پول دارم... .

لبخند زدم. دیدن اینکه او چگونه از غرور کودکانه اش دفاع می کرد برایم بی نهایت جالب بود. می دانستم که اختیار پول خودش را ندارد. سرپرستی نداشت و همه به خوبی حکایت کودکان بی سرپرست خیابانی را می دانیم.

-          خب سپهر، نقاشی کشیدی؟

حول و حوش یک ماه قبل یک دفتر نقاشی و یک جعبه مدادرنگی 6 رنگ به او داده بودم. دفتر نقاشی یونیسف بود و او گفته بود به شرطی نقاشی می کشد که من نقاشی هایش را به تلویزیون بفرستم. تلویزیونی که خودش هرگز نگاه نمی کرد. فقط شنیده بود ( و نمی دانم از که) که بچه ها نقاشی هایشان را به تلویزیون می فرستند و خوشش آمده بود و دلش خواسته بود نقاشی خودش را هم بفرستم.

-          آره عمو... علی و فاطمه و سعیدم کشیدن. بذار الآن... صبر کن... .

پلاستیک مشکی کوچکی همراهش بود که پول هایش را در آن می ریخت و همینطور اگر چیزی برای خوردن داشت. چند باری شده بود که چند نفری به او حمله کرده بودند و پول هایش را گرفته بودند و چون برای کودکانی مثل او پول معنای متفاوتی دارد، این ماجراها هر بار به زخمی شدنش ختم شده بود. از داخل آن پلاستیک دفتر آبی رنگ را بیرون کشید و با ذوق و شوق خاصی به من داد. با امیدواری نگاهم می کرد.
همچنان که لبخند می زدم دفتر را باز کردم. با دیدن اولین نقاشی ها شوکه شدم. لبخندم محو شد. چشم هایم سوخت. گلویم گرفت. می خواستم گریه کنم. می خواستم فریاد بزنم.
کودکانی که همه ی عمرشان درست در قاعده ی همه ی هرم های اجتماعی بودند، همه ی فشارهای اقتصادی و اجتماعی را به شدیدترین نحو ممکن تجربه کردند، از ساده ترین و اساسی ترین حقوق کودکان و اصلاً حقوق انسان ها محروم شدند، شدیدترین تحقیر ها و توهین ها را تحمل کردند، و سرتاسر زندگیشان از هرگونه آرامش و محبت محروم ماندند، در نقاشی هایشان، آرزوهایشان را، مهر و محبت و آرامش را تصویر می کردند.
سخت بود. سخت بود دیدن نقاشی آن ها وقتی در همه شان، محبت و آرامش در قالب خانه ای با سقف شیروانی و دودکشی پر دود، آسمانی آبی و پرندگانی در آن، زمینی سرسبز و پر از گل و درخت های میوه، و پدر و مادر و کودکی که لبخند می زدند ظاهر می شد.
سخت بود دیدن این نقاشی وقتی می دانستی این کودکان هرگز طعم نوازشی محبت آمیز را نچشیده اند. هرگز حتی یک شب با خیالی آسوده از فردا نخوابیده اند. هرگز حمایت پدر و مادر را حس نکرده اند.
سپهر از دیدن تغییر ناگهانی وضعیت من و اندوه و ناراحتی درون چهره ام ترسید. بیچاره. همه ی عمرش طوری گذشته بود که حالا فکر می کرد هرچیزی اشتباه اوست. با نگرانی به من نگاه می کرد و من در اوج ناراحتی، لبخندی زدم که فکر می کنم اندوهبارترین لبخند تاریخ بشریت بود. سرش را نوازش کردم.
در درونم آشوب بود. نمی دانم، شاید زیاده روی می کردم. من همیشه آدمی احساساتی بودم. اما اینبار حس می کردم تک تک سلول های بدنم اشک می ریزند و فریاد می زنند.
کاش کوهی بود به بلندای آسمان و می شد آن جا رفت و با تمام وجود فریاد کشید:«چرا؟»