آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

نگاهی دیگر به «جدایی»

«جدایی نادر از سیمین»، یا آنطور که این روزها خطابش می کنند «جدایی»، را تنها دو بار دیده ام. اولین بار در همان بهار گذشته بود. پیش از اکران، حرف و حدیث های بسیاری راجع به آن بود. خیلی ها از آن تعریف می کردند، به حدی که برای من، که همیشه نسبت به جریان های این چنینی بد بین بوده ام، از همان ابتدا «جدایی» در هاله ای از شک و سوءظن فرو رفت. برای من که آخرین فیلمی که ارزش دیدن در سینما را برایش قائل شده بودم، «وقتی همه خوابیم» بهرام بیضایی بود، کوچکترین چیزی لازم بود تا در همان ابتدا، اعتمادم را به اصغر فرهادی که با «چهارشنبه سوری» و «درباره الی» می شناختم از دست بدهم.

اما به محض شروع فیلم همه ی آن ذهنیت منفی به یکباره فرو ریخت. فیلم از همان ابتدا نفس گیر و درگیر کننده بود و تا همان لحظه که به دوستی که کنارم نشسته بود گفتم فیلم باید همین جا تمام بشود، و تمام هم شد، یک لحظه بیننده را رها نکرد. فیلم به پایان رسید و ما از سالن بیرون آمدیم. خوب به خاطر دارم که چقدر دلم می خواست چند ساعتی تنها قدم بزنم و همه ی فیلم را، همه ی دیالوگ ها را و همه ی سکانس ها را مرور کنم. اما نشد. همراه با دوستان به آخرین سئانس رفته بودیم و مجبور بودیم هرچه سریعتر برگردیم.

اما از همان زمان یک موضوع ذهنم را مشغول کرده بود. «جدایی» فیلمی بود که بدون شک توجه منتقدان و تماشاگران حرفه ای را جلب می کرد. اما در گیشه چطور؟ فیلمی که از موسیقی بهره ای نمی برد، با دوربین سردست ضبط شده بود، طنزهای گیشه ای مد روز را نداشت، با تکنیک های تبلیغاتی نظیر شایعه ی توقیف فیلم هایی مانند «قلاده های طلا» سر زبان ها نیفتاده بود، از بلیط های نیم بها و قرعه کشی اتوموبیل فیلم هایی مثل «پایان نامه» استفاده نمی کرد، و حتی مانند «اخراجی های 3» حمایت همه جانبه ی تلویزیون(با پخش تمام قسمت های قبلی) و بیلبوردهای تبلیغاتی عظیم و حتی حرکت ضد فرهنگی تکثیر آن در بازار برای جلب توجه عموم را هم نداشت، فیلمی که از بسیاری المان های یک فیلم عامه پسند بی بهره بود، چطور آن همه بار دیده شد، چطور آن همه توسط تماشاگران عادی سینما، توسط اقشار متفاوت جامعه و حتی در آن سوی مرزها تحسین شد؟

بدون شک، موج به راه افتاده در جامعه، بی تأثیر نبود. حتی آنطور که برخی مخالفین فیلم این روزها به درستی می گویند، دلایل سیاسی هم اندک تأثیری داشتند، اما هیچ یک از این ها دلیل اصلی نبود. دلیل اصلی تنها در سناریو و خط داستان قوی و لایه لایه ی فیلم نهفته بود.

در همان نگاه اول، برخی نکات به ذهنم رسید. فیلم خاکستری است. از تم رنگبندی اصلی فیلم تا شخصیت های آن. همه چیز خاکستری است. رنگ چندانی در فیلم دیده نمی شود به جز مثلاً در اوایل داستان و گاه در خانه که قرار است مکان امن باشد و آن هم نه همیشه. رنگ ها همه ماتند و بی جان. هیچ چیز سیاه و سفید نیست. هیچ چیز مطلق نیست. هیچ کس بد نیست و هیچ کس هم خوب نیست. همه دروغ می گویند، همه مصلحت اندیشی می کنند، همه فریاد می زنند و دعوا می کنند، همه به نوعی مقصرند، و باز همه مجبورند، همه قربانی اند، و هیچ کدامشان را نمی توان در دسته ی بدها قرار داد و هیچ کدامشان هم در دسته ی خوب ها قرار نمی گیرند.

فیلم پیرامون حق است. همه از حق صحبت می کنند. از نادر(پیمان معادی) که در سکانس پمپ بنزین دخترش(سارینا فرهادی) را برای گرفتن «حقش» می فرستد و پول را به جحت(شهاب حسینی) نمی دهد چون نمی خواهد پول زور و «ناحق» به کسی بدهد، تا راضیه(ساره بیات) که پس از بیرون رانده شدن، به خانه بر می گردد تا « پولی را که حقش است» بگیرد و از نادر نمی گذرد چون به او «تهمت ناحق» زده است، تا سیمین(لیلا حاتمی) که از حقوق دخترش صحبت می کند، همه از حق می گویند و همه حق دارند. به راستی بیننده ی بی طرف نمی تواند حق مطلق را به هیچ یک از کاراکترهای فیلم بدهد.

فیلم درباره ی واقعیت هاست. آن فانتزی رنگینی که «یک حبه قند» نشان می دهد نیست. تلخ است، اما به همان تلخی جامعه ی امروزی ما. لایه ی زیرین فیلم فرهادی کاملاً اجتماعی است. داستان از آدم های مختلفی تشکیل شده که هر یک در جامعه ی امروزی نماینده ی بخشی هستند. تمامی کاراکترها کاملاً تیپیک هستند و استانداردهای رایج هر تیپ را یدک می کشند. این آدم ها هستند که در جامعه حضور دارند. به جامعه معنا می بخشند. در جامعه حرکت می کنند. به یکدیگر برخورد می کنند. زندگی، آن ها را در کنار، یا در مقابل یکدیگر قرار می دهد. آدم هایی که هیچ کدام بد نیستند، اما دروغ می گویند، زخم می زنند، رنج می دهند و رنج می کشند. آدم هایی که همه به دنبال حقشان هستند، نه بیشتر، اما حق هرکدام گاهی آنچنان با حق دیگری در هم تنیده که حق یکی، ظلم به دیگری می شود.

اصغر فرهادی کارگردان طبقه ی متوسط جامعه است. این را پیشتر و از روی فیلم هایی نظیر «چهارشنبه سوری» و «درباره الی» می دانستیم و در این فیلم هم تمرکز اصلیش بر این طبقه است. خانواده ی متشکل از نادر، سیمین و ترمه یک خانواده کاملاً تیپیک متوسط است. پدری که در بانک کار می کند و مادری که  در مؤسسه ی آموزش زبان تدریس می کند. خانواده ای که ماهواره می بینند، برای بچه شان معلم خصوصی می گیرند، زندگی یکنواختی دارند(حداقل تا پیش از آنکه طوفان حوادث سر برسد)، به موسیقی می پردازند و در مجموع تصویری هستند از یک خانواده معمولی طبقه متوسط.

فیلم از دادگاه شروع می شود. با نمای دید قاضی. بیینده در جایگاه قاضی است، پس بیننده قرار است قضاوت کند. در دادگاه متوجه می شویم که سیمین می خواهد از کشور برود. شش ماه است که ویزای خانوادگی صادر شده و در این مدت سیمین نتوانسته نادر را متقاعد کند و چهل روز دیگر مهلت ویزا به اتمام می رسد. سیمین در آخرین راه حل به طلاق روی آورده. اما او طلاق را نمی خواهد. او می خواهد به خارج برود تا دخترش و خانواده اش آینده ی بهتری داشته باشند. او فروپاشی خانواده و از دست دادن دخترش را نمی خواهد.

با این وجود او از نادر جدا می شود. از خانه می رود و اینجا بنیان همه ی ماجراها گذارده می شود. پس به نوعی می توان سیمین را مقصر اصلی تمام ماجرا ها دانست. فراموش نکنید که اوست که خانه را ترک می کند و تنش ایجاد شده، ظاهراً تقصیر اوست و اوست که با سازش در مقابل کارگران پول ها را از کشو بر می دارد. پول هایی که ماجرای راضیه را پیش می آورد. اما بیایید به این خانواده نگاهی بیندازیم.

نادر پدر خانواده است، یا بهتر است بگوییم مرد خانواده. او موسیقی سنتی دوست دارد، چراکه او نماینده ی تیپ سنتی است. انسان منطقی ای است. خانواده دوست است. مقاوم و محکم است و سعی می کند چیزی از احساساتش بروز ندهد. با این حال در سکانس حمام زیر فشار عاطفی وقایع گریه می کند. همانقدر که به پدرش توجه می کند، دخترش برایش مهم است. نادر شخصیتی اصول گراست. او اصولی دارد و در ظاهر سخت به آن ها پایبند است. نگاه کنید به آنجا که با ترمه راجع به معنای «گارانتی» بحث می کند. نادر می گوید:«چیزی که غلطه، غلطه هرکی می خواد بگه. هر جا هم نوشته شده باشه.» و وقتی ترمه در مقابل پیشنهاد او می گوید:«چیز دیگه ای بنویسم نمره مو کم می کنم.» می گوید:«عیب نداره. بذار کم کنن.» او می خواهد به دخترش بیاموزد که در زندگی باید فارغ از نتایج و عواقب همیشه کار صحیح را انجام داد. او به اصول فکر می کند و در عین حال سخت تلاش می کند وجهه ی خود را حفظ کند.

سیمین به معنای واقعی کلمه زن و مادر است. او فداکار است. از همه چیز می گذرد. حاضر می شود تهمت را بپذیرد، برایش مهم نیست که ترسو خطاب شود. در دفاع از نادر، مردی که سیمین ترکش کرده و در مقابل، او حتی به خاطر سال ها زندگی مشترکشان سعی نکرده جلوی رفتنش را بگیرد، مقابل مشت حجت قرار می گیرد. سازشکار است و در مقابل کارگرانی که برای بردن پیانو آمده اند کوتاه می آید. سعی می کند با حجت مذاکره کند. او فقط به حل مشکل فکر می کند. سیمین نماینده ی بخش عظیمی از زنان مدرن طبقه ی متوسط است. حجاب خوبی ندارد، سیگار می کشد، رانندگی می کند، به فکر خارج رفتن است، پیانو می نوازد و... . او همان دکمه ی ماشین لباسشویی در سکانس آشپزخانه است. همان که بیشتر از همه کار می کند و محو می شود... .

ترمه نوجوان کم اعتماد بنفسی است که آخرین مانع بین مادر و پدر برای جدایی است. او بیشترین فشار را تحمل می کند. او نمی داند مشکل پدر و مادرش چیست. برایش تنها این مهم است که مادر و پدرش کنار هم بمانند. اما هرچه ماجرا پیش می رود، ترمه با جنبه های تازه ای از همه چیز مواجه می شود و همه چیز برایش تغییر می کند. او می بیند پدرش که گفته بود کار درست را انجام دهد و کاری به قضاوت و نمره نداشته باشد، در دادگاه در مورد اطلاع داشتن از حاملگی راضیه دروغ می گوید و دلیل آن را زندان بیان می کند. او می بیند که پدرش چطور برای نجات پدربزرگ در را به او می کوبد. او می بیند که مادرش که قرار نبود«واقعاً پدر را ترک کند» به طلاق روی می آورد و چطور ماجرایی که «جدی نبود»، «جدی می شود». او در پایان فیلم بزرگ می شود و به جایی می رسد که تصمیم می گیرد از میان پدر و مادر با کدامیک زندگی کند.

«جدایی» ماجرای این خانواده را شرح می دهد. «جدایی» ماجرای جدایی را شرح می دهد. سیمین در ابتدا می گوید برای خروج از کشور طلاق می خواهد و نادر می گوید برای نگهداری از پدر بیمارش، که البته یکی از هزار و یک دلیلش است، نمی تواند کشور را ترک کند و با این وجود طلاق رخ نمی دهد. در پایان فیلم اما، از لباس های مشکی و زمستانی بودن آن ها می فهمیم که نه تنها پدر مرده، بلکه مهلت چهل روزه ی ویزا هم به پایان رسیده. هر دو دلیل باطل شده اند، اما خانواده از هم می پاشد و طلاق صورت می گیرد. چراکه دلیل طلاق، نه خارج رفتن سیمین بود و نه پدر نادر. سیمین به نادر می گوید:«گور بابای خارج. چرا مثل آدم با من حرف نمی زنی؟ من اومدم راجع به ترمه باهات حرف بزنم.» ترمه به پدرش می گوید:«چرا پول اینا رو نمی دی که مامان برگرده.» نادر می گوید:«برگشتن مامانت ربطی به این نداره.» ترمه می گوید:«چرا داره.اومده بود که بمونه.ساک و وسایلش پشت ماشین بود. خودم دیدم.» و بعد پدر را ترک می کند. در دو سکانس ما قبل پایان، در شیشه ی شکسته ی ماشین، حفره ای نادر و سیمین را از هم جدا می کند. طلاق صورت می گیرد و بنابراین می توان اینطور اندیشید که اگرچه با ماندن سیمین در خانه و یا حاضر شدن نادر به ترک کشور، شاید هیچ یک از آن ماجراهایی که سرانجام به طلاق ختم شد، رخ نمی داد، اما باز هم تغییری در اصل ماجرا حاصل نمی شد. خانواده از مدت ها پیش شکافته بود و هرچقدر هم که سیمین حاضر به فداکاری می شد و یا نادر منطقی می بود، تغییری در ماجرا رخ نمی داد. علت را باید در همان لایه زیرین داستان جستجو کرد.

در این میان شاید بتوان لبه ی تیزتر تقصیر را اندکی متوجه نادر کرد. سیمین از همه چیزش می گذرد. تلاشش را می کند تا کار به طلاق نکشد. نادر هم البته طلاق را نمی خواهد اما کاری نمی کند تا از آن جلوگیری کند. کاری نمی کند، چون نمی تواند. برای او تصویرش بسیار مهم است و تصویر یک مرد در جامعه ی مردسالار ایرانی، تصویری محکم، خشک و اندکی دیکتاتور است که هرگز کوتاه نمی آید. با نگاهی به فیلم به سادگی متوجه می شویم که نادر تجسم این تصویر است. او تنها وقتی گریه می کند که با پدر بیمارش تنهاست و پدر چیزی از گریه ی او نخواهد فهمید. او در مقابل هیچ کس، حتی حجت کوتاه نمی آید و همه ی گلایه ی سیمین از این است که چرا به او نگفته که بعد از این همه سال زندگی بماند. که اگر می گفت سیمین بی شک می ماند. سیمین تنها از نادر می طلبد که او را به رسمیت بشناسد و به او احترام بگذارد، اما نادر او را ترسو خطاب می کند و با پیش کشیدن بهانه ی خارج رفتن او را کوچک می کند. با نگاه به «چهارشنبه سوری» نیز می توان فهمید که اصغر فرهادی همواره در تلاش بوده تا این تصویر و این مردسالاری غالب را بشکند.

«جدایی» فیلمی است که بی شک از نظر فنی فوق العاده است، اما نکته ی اصلی آن در داستان نهفته است. داستانی که حتی در آنسوی مرزها و برای بینندگانی که با شرایط جامعه ی ما ناآشنایند، جذاب و درگیر کننده است. از دوستانی شنیده ام که در پخش جهانی «جدایی» بسیاری گریسته اند. علت این همذات پنداری همه در داستان «جدایی» نهفته است. داستانی که از روابط انسانی می گوید. روابطی نه چندان نیک. روابطی واقعی از آن جنس که در جامعه رخ می دهد. آدم هایی که به یکدیگر ساییده می شوند. آدم هایی که می روند، که فراموش می کنند یا فراموش می شوند. آدم هایی که صدمه می بینند و صدمه می زنند. آدم هایی که نه خوبند و نه بد. «جدایی» داستان ماست.

 

پی نوشت:

1.       سکانس پایانی فیلم شاهکار فیلم است، یک سکانس زودتر یا دیرتر باعث لطمه ی جدی به فیلم می شد. یک سکانس دیرتر پایان قطعی می بود و موضع گیری به سود یکی از طرفین که اصغر فرهادی حداقل در ظاهر سخت از آن گریزان است. یک سکانس زودتر هم ضربه ی اصلی را نمی زد و جدایی هرچند که در نمای شیشه ی ماشین نشان داده شده بود، قطعی نشان داده نمی شد.

2.       هرچند در پاسخ به خیلی ها گفتم که اصلاً نباید به انتخاب ترمه فکر کرد چون در فیلم این نکته ی چندانی مهمی نیست، اما در مقابل پرسشی که برای خیلی ها مطرح است به نظر من ترمه بدون شک مادرش را انتخاب می کند. هرچند که فرهادی موضع گیری رسمی نمی کند. بحث در این خصوص مجال دیگری می طلبد.

3.       علی رغم نقش مهم آن ها در فیلم، در این نقد به حجت و راضیه نپرداختم، شاید چون تمرکز اصلی اصغر فرهادی نیز بر آن ها نبود. «جدایی» در مورد نادر، سیمین و ترمه است.

4.       سکانسی که در دفتر مدرسه رخ می دهد و در آن حجت با حالتی از استیصال می گوید:«چرا شماها تا چشمتون به ماها می افته فکر می کنید ما از صبح تا شب عین حیوون افتادیم به جون زن و بچه هامون. بابا ما هم آدمیم به قرآن.» واقعاً قابل توجه است. باید اعتراف کنم که متأسفانه حتی خود من هم برای لحظاتی از ذهنم گذشت که شاید مقصر خود حجت بوده باشد و علت چنین مسأله ای، آن اختلاف طبقه و دیدگاه منفی نسبت به طبقه ی فرودست جامعه است که متأسفانه در جامعه ی ما به شدت رایج است و فرهادی با هوشمندی به آن نگریسته و زشتی آن را در فیلمش به نمایش گذاشته. حتی در دادگاه هم اشاره ای به این موضوع هست:«فقط بچه های شما آدمن؟ بچه های ما توله ی سگن؟» و همچنین نابرابری طبقاتی در مقابل قانون.

5.       دیالوگ ها نقل به مضمون هستند. همانطور که پیشتر گفتم فیلم را تنها دوبار دیده ام و از آخرین بار دو، سه ماهی می گذرد. مطمئناً همه چیز خوب در ذهنم نمانده.

6.       مطابق معمول این دوران اخیر از میان نشریه هایی که می شناختم هیچ یک حاضر به چاپ این نقد نشدند. هرچند که هنوز علت آن را نمی دانم. بنابراین مجبور شدم آن را در وبلاگ منتشر کنم.