آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

آن گاه که حتی حوصله ی خواندن این متن را هم نداشته باشیم...

همیشه یکی از طرفداران سرسخت فعالیت های مجازی بوده ام. از وبلاگ گرفته تا شبکه های اجتماعی. تقریباً از همان اوایل رواج این فعالیت ها هم فعالیت خودم را شروع کردم. فعالیتی که بارها و بارها تغییر جهت داد، و امروز به اینجا رسید و امروز به عنوان یک طرفدار و یک فعال جامعه ی مجازیست که می نویسم جامعه ی مجازی ما به بیراهه افتاده.

بیایید  با هم نگاهی بیندازیم. اقبال همگانی به جمله های کوتاه(به قولی مینیمال) تا بدان حد که همواره قلم و کاغذی همراه داریم تا نکند جمله ای به ما وحی شود و از دست برود، این بی حوصلگی مان در خواندن متن های طولانی، هرچقدر هم که مهم باشند و هرچقدر هم که مورد تأکید، این حضور هرلحظه ای آداب این جوامع در زندگیمان و حتی افتخار به استفاده ی مداوم از کلماتی همچونLike(و حتی علامت فیس بوکی آن) و Share( و نسخه ی فارسی آن هم خوان) و هزاران هزار رفتار دیگر. همه ی این ها نشان دهنده ی تأثیر مستقیم این فعالیت ها بر زندگی ما و طرز افکار ماست. تأثیری که غیرقابل انکار است. فعالیت در جامعه ی مجازی به رکنی اساسی در زندگی روزمره ی ما تبدیل شده اند. از دلایل این اهمیت می گذرم که بحث من هیچ ارتباطی به این دلایل ندارد. بحث من درست از همین اثرپذیری شروع می شود.

رفتارهای ما در جامعه ی مجازی پس از مدتی به زندگی واقعیمان هم منتقل می شوند. اگر بیشتر فعالیتمان به لطیفه گویی محدود شود کم کم در زندگی واقعی نیز توان پرداختن به مسائل جدی را از دست می دهیم. اگر همه ی جملاتی که می خوانیم، در حد سه چهار خط باشد، کم کم حوصله ی خواندن یک متن طولانی را از دست می دهیم. و این بلایی است که بر سر جامعه ی مجازی ما و به تبع آن نسل جوان ما آمده است. به همین دلیل است که در تاکسی، در صف نان، در کتابخانه و در هرکجای دیگر با مشاهده ی یک معضل اجتماعی به جای حساس شدن و تلاش برای ریشه یابی و حل آن سخت تلاش می کنیم جمله ای بسازیم که انتهایش ختم شود به «مملکته داریم؟!». به همین دلیل است که با دیدن هر فرد یا گروهی که در رفتارشان مشکلی می بینیم به جای تفکر در مورد آن جمله ای می سازیم که برایش تیتر بزنیم «ژانر». به همین دلیل است که در مواجهه با بزرگترین معضلات، بزرگترین رخدادها، مرگ ها، قتل ها، تجاوز ها و هزاران مسأله ی حساس دیگر، تنها به فکر آن جمله ی زیبایی هستیم که این مسائل سوژه اش باشند، تا شاید به خاطر آن ها تعداد لایک ها و هم خوان هایمان زیاد شوند. به همین دلیل است که اوج حساسیتمان به نوشتن جمله ای ادبی، یک طنز کوچک، و به نوعی یک خودنمایی ختم می شود. دلیل این چنین رفتاری را البته باید در مسائل روانشناختی و نیز اجتماعی مختلفی جست و جو کرد، اما مقصود من پرداختن به این مسائل نیست. قصدم پرداختن به نقش فرد در این مسأله است.

و می دانید، اشکال از آن جایی شروع می شود که این بی حوصلگی، این بی تفاوتی، این عدم حساسیت ما، به زندگی واقعیمان هم منتقل می شود. کم کم بی تفاوت می شویم، بی حوصله می شویم، حساسیتمان را از دست می دهیم و با دیدن یک جنایت، یک تخلف، یک اشکال کوچک یا بزرگ جامعه، واکنشی نامتناسب از ما سر می زند. واکنشی که شاید گفتن یک جمله باشد، شاید شانه بالاانداختن باشد و یا حتی شاید دویدن به سمت کامپیوترمان.

به این دلیل است که می نویسم جامعه ی مجازی ما به بیراهه افتاده. بیراهه ای که اثراتی بس گزاف و دراز مدت دارد، بیراهه ای که شاید نسل های بعد، فرزندانمان ما را به خاطر آن نبخشند. و ما به این بیراهه عادت کرده ایم. و عادت کرده ایم که این اشتباهمان را و تکرار هرروزه اش را نبینیم.

کم پیش نمی آید که در این جامعه ی مجازی به همان سبکی که گفته شد از اشکالات جامعه مان بنویسیم. از وضعیتی که در نظر بعضیمان نامناسب است. اما حقیقت آن است که وضعیت موجود ما، خوب یا بد، حاصل عادت های جامعه ی ماست، حاصل عادت های «خود» ماست. تغییر از آن جایی شروع می شود که این عادت ها شکسته شوند.

جامعه ی مجازی ما به بیراهه افتاده و هرچه بیشتر در این بیراهه پیش رود از مقصدش دورتر می شود. و حقیقت آن است که در این به بیراهه رفتن، خواهر و برادر، ما مقصریم.

به مناسبت دوازدهم ژوئن: روز جهانی مبارزه با استثمار کودکان



دوازدهم ژوئن مصادف با بیست و دوم خرداد ماه روزی است که به عنوان روز جهانی مبارزه با استثمار کودکان شناخته می شود. اگرچه شاید عده ی کمی از ما با این روز آشنا باشیم، اما فرارسیدن این روز، فرصت مناسبی است برای پرداختن به برخی از مسائلی که اغلب در میان حوادث گوناگون و خبرهای مختلف گم می شوند.

استثمار یا بهره کشی اقتصادی از کودکان برای اکثر ما صرفاً یک واژه و یک مفهوم ذهنی است و در مورد آن جز مجموعه ی محدودی از تصاویری که در رسانه های گوناگون دیده ایم و یا تصاویری از کودکان کار خیابانی، تصوری نداریم. حساسیت اغلب ما در خصوص استثمار و بهره کشی از کودکان به دلسوزی های موقت و لحظه ای محدود می شود. لحظاتی تحت تأثیر احساسات، بر کودکانی که مجبورند کودکیشان و به نوعی بزرگسالی و تمامی زندگیشان را به دستمزدی اندک بفروشند. دل می سوزانیم. چهره ی معصومشان که گرد و غبار طوفان درد و رنج بر آن نشسته آزارمان می دهد. اما این احساس دیر زمانی نمی پاید و اندکی بعد در میان دغدغه های روزانه مان فراموش می گردد. برای اغلب ما استثمار کودکان مسأله ای جزئی است که این روزها تقریباً ریشه کن شده است و یا به شدت و وخامت سابق، سابقی که در داستان ها خوانده ایم یا برایمان تعریف کرده اند، نیست.

اما موارد بهره کشی اقتصادی از کودکان با توجه به آنکه آن ها نیروی کاری ارزان قیمت به حساب می آیند، در مقایسه با بزرگسالان خواسته های کمتری دارند، راحت تر کنترل می شوند و احتمال اعتراضشان نسبت به شرایط ناعادلانه ی کار کمتر است، در سطح جهان فراوان است. بد نیست بدانیم که مطابق آمار ارائه شده از سوی یونیسف حدود 250 میلیون کودک در سرتاسر دنیا و به خصوص نواحی آفریقا و آسیا به کار مشغولند که از این میان تقریباً سه چهارم آن ها در شرایط سخت و خطرناکی مانند معادن یا کارخانجات مواد شیمیایی کار می کنند.

کشور ما از سال 1373 پیمان نامه ی جهانی حقوق کودک را پذیرفته. پیمان نامه ای که به موجب ماده ی 32 آن متعهد شده به حمایت از کودکان در برابر بهره کشی اقتصادی و هر فعالیتی که مخل رشد جسمانی، ذهنی، اخلاقی یا اجتماعی آن ها و یا مخل تحصیلشان باشد بپردازد. پیمان نامه ای که به موجب بند 31 آن حق کودکان را برای داشتن استراحت، اوقات فراغت، پرداختن به بازی و فعالیت های تفریحی متناسب با سنشان و نیز فعالیت های فرهنگی و هنری محترم شمرده.
علاوه براین بندهای 79 تا 84 قانون کار کشورمان نیز به ممنوعیت کار کودکان زیر 15 سال و شرایط خاص کار کودکان 15 تا 18 سال می پردازد.

اما با این وجود، در ایران آخرین آمار رسمی و دقیق ارائه شده به سال 1385 برمی گردد که مطابق آن حدود 1 میلیون و 670 هزار کودک بین 9 تا 15 سال مستقیماً درگیر کار و سه میلیون و 600 هزار نیز از چرخه ی تحصیل خارجند. این در حالیست که اگر سقف سنی کودکان را که در کنوانسیون بین المللی حقوق کودک 18 سال مطرح شده منظور کنیم مطمئناً این آمار بیشتر هم می شود. در حال حاضر و در غیاب آماری دقیق، مسئولانه و قابل اعتماد، پیش بینی می شود که چیزی حدود سه میلیون کودک مشغول به کار باشند که نیمی از آن ها به طور تمام وقت به کار می پردازند.

متأسفانه در این خصوص سازمان های مربوطه مانند بهزیستی، وزارت کار و یا وزارت رفاه با سهل انگاری و کم اهمیت جلوه دادن این مسائل به سادگی از کنار آن ها می گذرند. سازمان بهزیستی با بیان اینکه مسئولیتی در قبال کودکان کار ندارد و حدود وظایف قانونیش محدود به کودکان بی سرپرست یا بدسرپرست است، از رسیدگی به وضعیت اغلب این کودکان که دارای سرپرست هستند شانه خالی می کند. برنامه های مربوط به رسیدگی به کودکان خیابانی این سازمان نیز که بودجه های کلانی به آن اختصاص داده شده دارای رویه ی ناصحیحی است و به همین دلیل است که بنا به گزارشات خود این سازمان این طرح ها تأثیر چندانی در کاهش آمار کودکان خیابانی نداشته است.
این طرح ها که گاهی شهرداری و گاهی بهزیستی متولی آن بودند، شامل گشت زنی در سطح خیابان ها و ترمینال ها، دستگیری کودکان خیابانی، انتقال آن ها به مراکز نگهداری، تکمیل یک سری فرم های آماری و نگه داشتن این کودکان برای مدتی خاص و سپس آزاد کردن آن ها و رها شدن دوباره شان در خیابان ها بود. متأسفانه ساده انگاری مسئولان امر تا بدان حد پیش رفت که مأموران بهزیستی در ترمینال ها مستقر شدند تا به کودکانی که از شهرهای دیگر به امید یافتن کار و کسب درآمد به تهران می آیند مبلغی وجه نقد بدهند و آن ها را به سمت شهر اصلیشان برگردانند.

اما همین توجه ناقص و نامناسب هم صرفاً به بخش پیدا و آشکار جامعه ی کودکان کار محدود شده، یعنی کودکان خیابانی. کمتر زمانی پیش آمده( و شاید تقریباً هرگز پیش نیامده) که به کودکانی توجه شود که در کارگاه های زیرزمینی، کارخانجات قالی بافی و جوراب بافی، شرکت های بسته بندی مواد غذایی، خیاطی ها، کارگاه های شیشه گری، رستوران ها و حتی مزارع کشاورزی و کارگاه های ساختمانی مشغول به کارند. کودکانی که در برابر دستمزدهای بسیار اندک و خارج از تصور و شرایط بسیار دشوار، ساعت های طولانی و حتی تا 12 ساعت در روز به کار می پردازند. در این خصوص برخی قوانین مانند ممنوعیت بازرسی بازرسان سازمان کار از کارگاه های زیر ده نفر نیز مزید بر علت شده و با توجه به اینکه اکثر این کودکان در کارگاه هایی با کمتر از ده کارگر کار می کنند، شرایط آن ها حتی از یک کارگر بزرگسال نیز دشوارتر است.
متأسفانه بهره کشی و استثمار کودکان در مواردی که شاید نتوان آن ها را اندک خواند به سؤاستفاده های جنسی و قاچاق و فروش اعضا هم منتهی شده است.

در رابطه با کار کودکان، اغلب مغرضانه یا غیرمغرضانه تقصیرها را به گردن خانواده ی کودکان می اندازیم. اما آیا خانواده ای که در مقابل شدیدترین فشارهای اقتصادی قرار گرفته و راه حلی برای گذران مشکلات متعدد و گوناگون مالیش ندارد، چاره ای جز به کارگیری تمامی توان افراد خانواده من جمله کودکان در جهت کاهش این فشارها دارد؟ هر پاسخی که ما به این سؤال بدهیم غیرمنصفانه، ذهنی و غیر واقعیست.

در اینجا قاعدتاً این سؤال مطرح می شود که این اندازه تأکید بر اهمیت رسیدگی به وضعیت کودکان کار از چه روی است؟
حقیقت آن است که کار کودکان، همچنان که فرشید یزدانی در مقاله ی کودکان کار، سهم در تولید و سهم از تولید می نویسد، «مرگ خاموش جامعه را رقم می زند و به نوعی توهین به انسانیت و جامعه است.» کار کردن کودکان و محروم کردنشان از حقوقی مانند تحصیل، بازی و فعالیت های فرهنگی و هنری، علاوه بر آنکه بزرگسالان آینده را با انبوهی از عقده های ریز و درشت و صدها خواسته ی فروخورده بار می آورد، مانع از رشد همه جانبه ی شخصیت آنان می شود. وضعیت کودکان یک جامعه از آن لحاظ اهمیت دارد که آنان بزرگسالان آینده ی یک کشورند. مبارزه با استثمار کودکان تنها از جهت حفظ حقوق کودکان اهمیت ندارد، بلکه به طور مستقیم بر شرایط فعلی و آینده ی یک کشور تأثیرگذار است.

بدون شک راهکار مقابله با استثمار کودکان اقدامات خیریه نیست. خیریه شاید بتواند چند تن را نجات دهد، اما در مقابل آمار رو به رشد و کودکان بیشتر و بیشتری که هر روز به این ورطه کشیده می شوند چه می تواند بکند؟ این قبیل کارها همچنان که در راهکار سازمان بهزیستی در مورد جلوگیری از مهاجرت به تهران با شکست مواجه شد در ریشه کن کردن بهره کشی از کودکان نیز با شکست مواجه خواهد شد.

یکی از ابتدایی ترین و مهم ترین اقداماتی که برای کاهش استثمار کودکان باید انجام گیرد ارائه ی آماری دقیق و کارشناسی شده از جامعه ی کودکان کار و تمامی ابعاد مربوط به آن است. بدیهی است که تا زمانی که ابعاد یک رخداد اجتماعی مشخص نشده باشد، برخورد صحیح با آن غیرممکن است. علاوه بر این، تا زمانی که گستردگی جامعه ی کودکان کار و عمق مشکلات آن ها مشخص نباشد، نمی توان انتظار اقدامات لازم را از سوی مسئولان و نهادهای مربوطه داشت.

از دیگر مسائلی که مستقیماً با شرایط و زندگی کودکان کار در ارتباط است، آموزش صحیح است. آموزش ابتدایی که طبق ماده ی 28 پیمان نامه ی بین المللی حقوق کودک و نیز مطابق بند «آموزش و تحصیل» قانون اساسی باید به صورت رایگان برای تمامی کودکان فراهم باشد.

اما شاید این سؤال پیش بیاید که به عنوان اعضای عادی جامعه چه کاری از ما ساخته است؟ ساده ترین کاری که از ما بر می آید، آگاه بودن و حساس بودن است. حساسیت های اجتماعی یکی از مهم ترین عوامل بازدارنده است. حساسیت هایی که اگر از مرحله ی دلسوزی های لحظه ای و گذرا عبور کند می تواند بسیار بهتر از قوانین جلوی کارفرمایان را بگیرد و کودکان کار را از کارگاه ها و خیابان ها به کلاس های درس بازگرداند.

تنها با پایان بخشیدن به استثمار و بهره کشی از کودکان است که می توانیم فردایی بهتر را برای کشورمان متصور باشیم. فردایی که در آن روز دوازدهم ژوئن دیگر از وضعیت نامناسب و تعداد زیاد کودکانی که مجبورند کودکیشان را به دستمزدی اندک بفروشند سخن نخواهیم گفت.



منابع

سایت انجمن حمایت از حقوق کودکان(ویژه نامه ی روز جهانی مبارزه با استثمار کودکان)
پیمان نامه ی جهانی حقوق کودک

قانون کار جمهوری اسلامی ایران

قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران

مقاوله نامه 182 سازمان جهانی کار

چرا؟

ساعت حدود چهار بود. هوا به طرز عجیبی گرم بود. سوزان بود. دیوانه کننده بود. از میدان ولیعصر به سمت چهارراه می رفتم. مسیری که هر هفته حداقل یک بار طی می کنم. مسیری که در آن زیاد پیش می آید کودکانی را ببینم که در عرف عمومی ما به «کودکان خیابانی» معروفند.
در زندگی روزمره مان معمولاً به آن ها بر می خوریم. واکنش معمول آن است که به راحتی از کنارشان می گذریم. شاید کمی ناراحتی در وجودمان ایجاد می شود که با گذشت یکی دو دقیقه در میان دغدغه ها و ماجراهای روزمره گم می شود. اما گاهی هم پیش می آید که افرادی را می بینم که با نگاهی سرشار از تحقیر و تنفر به این کودکان نگاه می کنند. حسی که هرگز نتوانسته ام به درستی درکش کنم.
به هر حال، گاهی پیش می آید که یکی از این کودکان را بشناسم. البته به ندرت ولی اینبار هم کودکی را که روی سکوی کنار پیاده رو نشسته بود می شناختم. بسیار خسته و بی حال به نظر می رسید. گرما هم مطمئناً بی تأثیر نبود. آدامس می فروخت. آدامس موزی و توت فرنگی. بسته های آدامس کنارش روی سکو بود. پسری پنج شش ساله که بی رمق، با دهانی نیمه باز و چشمانی نیمه بسته به رو به رویش خیره شده بود. رو به رویی که نمی دید.
آرام کنارش نشستم و زمزمه کردم:« چطوری سپهر؟»
از جا پرید. صاف نشست و به سمتم نگاه کرد. برقی در نگاهش دوید و لبخندی روی لبش آمد:

-          سلام عمو.

هیچ وقت نسبت به «عمو» خطاب شدن حس خوبی نداشته ام. احساس پیری می کنم و احساس دور شدن از بچه ها و احساس نوعی تظاهر و غیرواقعی بودن. همیشه یاد «عمو پورنگ» و «عمو قناد» و این جور عموها می افتم. عموهایی که مثلاً برای همه ی بچه های ایران برنامه اجرا می کنند و با این وجود این بچه ها هیچ وقت برنامه هایشان را ندیده اند. با این وجود این بچه ها هرگز نمی توانند مرا «بهروز» صدا کنند. آن ها احترام را خیلی متفاوت می فهمند. برای آن ها من همان «عمو» هستم و احتمالاً خواهم ماند.

-          خسته ای؟

-          آره عمو... خیلی گرمه.

-          می خوای برات آب معدنی بخرم؟

-          نه... خودم پول دارم... .

لبخند زدم. دیدن اینکه او چگونه از غرور کودکانه اش دفاع می کرد برایم بی نهایت جالب بود. می دانستم که اختیار پول خودش را ندارد. سرپرستی نداشت و همه به خوبی حکایت کودکان بی سرپرست خیابانی را می دانیم.

-          خب سپهر، نقاشی کشیدی؟

حول و حوش یک ماه قبل یک دفتر نقاشی و یک جعبه مدادرنگی 6 رنگ به او داده بودم. دفتر نقاشی یونیسف بود و او گفته بود به شرطی نقاشی می کشد که من نقاشی هایش را به تلویزیون بفرستم. تلویزیونی که خودش هرگز نگاه نمی کرد. فقط شنیده بود ( و نمی دانم از که) که بچه ها نقاشی هایشان را به تلویزیون می فرستند و خوشش آمده بود و دلش خواسته بود نقاشی خودش را هم بفرستم.

-          آره عمو... علی و فاطمه و سعیدم کشیدن. بذار الآن... صبر کن... .

پلاستیک مشکی کوچکی همراهش بود که پول هایش را در آن می ریخت و همینطور اگر چیزی برای خوردن داشت. چند باری شده بود که چند نفری به او حمله کرده بودند و پول هایش را گرفته بودند و چون برای کودکانی مثل او پول معنای متفاوتی دارد، این ماجراها هر بار به زخمی شدنش ختم شده بود. از داخل آن پلاستیک دفتر آبی رنگ را بیرون کشید و با ذوق و شوق خاصی به من داد. با امیدواری نگاهم می کرد.
همچنان که لبخند می زدم دفتر را باز کردم. با دیدن اولین نقاشی ها شوکه شدم. لبخندم محو شد. چشم هایم سوخت. گلویم گرفت. می خواستم گریه کنم. می خواستم فریاد بزنم.
کودکانی که همه ی عمرشان درست در قاعده ی همه ی هرم های اجتماعی بودند، همه ی فشارهای اقتصادی و اجتماعی را به شدیدترین نحو ممکن تجربه کردند، از ساده ترین و اساسی ترین حقوق کودکان و اصلاً حقوق انسان ها محروم شدند، شدیدترین تحقیر ها و توهین ها را تحمل کردند، و سرتاسر زندگیشان از هرگونه آرامش و محبت محروم ماندند، در نقاشی هایشان، آرزوهایشان را، مهر و محبت و آرامش را تصویر می کردند.
سخت بود. سخت بود دیدن نقاشی آن ها وقتی در همه شان، محبت و آرامش در قالب خانه ای با سقف شیروانی و دودکشی پر دود، آسمانی آبی و پرندگانی در آن، زمینی سرسبز و پر از گل و درخت های میوه، و پدر و مادر و کودکی که لبخند می زدند ظاهر می شد.
سخت بود دیدن این نقاشی وقتی می دانستی این کودکان هرگز طعم نوازشی محبت آمیز را نچشیده اند. هرگز حتی یک شب با خیالی آسوده از فردا نخوابیده اند. هرگز حمایت پدر و مادر را حس نکرده اند.
سپهر از دیدن تغییر ناگهانی وضعیت من و اندوه و ناراحتی درون چهره ام ترسید. بیچاره. همه ی عمرش طوری گذشته بود که حالا فکر می کرد هرچیزی اشتباه اوست. با نگرانی به من نگاه می کرد و من در اوج ناراحتی، لبخندی زدم که فکر می کنم اندوهبارترین لبخند تاریخ بشریت بود. سرش را نوازش کردم.
در درونم آشوب بود. نمی دانم، شاید زیاده روی می کردم. من همیشه آدمی احساساتی بودم. اما اینبار حس می کردم تک تک سلول های بدنم اشک می ریزند و فریاد می زنند.
کاش کوهی بود به بلندای آسمان و می شد آن جا رفت و با تمام وجود فریاد کشید:«چرا؟»


losing grasp on reality

نمی دونم چه به سرم اومده...

راستش دارم تمرکزم رو بر واقعیت از دست می دم. چند تایی اتفاق عجیب افتاده. وقایعی رخ داده که هیچی ازشون یادم نمیاد. راستش درست نمی تونم تشخیص بدم که بعضی از وقایع واقعی بودن یا ساخته ی ذهن من... .

بعضی نمونه هاش واقعاً جالبن... نمی دونم باید بابتش بخندم یا... .

جالب ترینش اتفاقی بود که امروز رخ داد.

بعد از ظهر بود که زنگ زدم به یکی از دوستام تا در مورد مسأله ای باهاش صحبت کنم. هنوز چند جمله نگفته بودم که یک دفعه گفت:

- این ها رو که صبح گفته بودی... .

- صبح؟ کی؟

( خودتون شدت تعجب من رو مجسم کنید.)

-صبح دیگه... صبح که زنگ زدم... .

- صبح زنگ زدی؟ کی زنگ زدی؟

- صبح ساعت یه ربع به هشت اینا.

(یعنی زمانی که من در خواب ناز به سر می بردم!)

- شوخی نکن بابا... کی زنگ زدی؟

- حالت خوبه؟ بابا صبح زنگ زدم همه ی اینا رو گفتی... گفتی...(با اجازتون این بخشش رو حذف می کنم!)

- یعنی چه؟ خب پس چرا من هیچی یادم نیست؟

- داری دیوانه می شی ها!

- ببینم من همه ی اینا رو گفتم؟ اونوقت طوری نبودم؟ مثلاً انگار خواب آلود باشم، یا گیج باشم... .

- نه بابا! عین همیشه جدی و بد اخلاق بودی!

(این توصیفش از من نشانه ی نهایت دوستی و محبتشه!!)

- آخه مگه می شه؟ یعنی من پا شدم، گوشی رو برداشتم، این همه حرف زدم، اونم در حالت عادی، اونوقت خودم هیچی یادم نیست؟

- داری دیوانه می شی... ببین شبا یکمی زودتر بخواب... ساعت سه می خوابی شیش پا می شی خب معلومه خل می شی! بعدم انقدر حرص نخور... وقتی کاری از دستت بر نمیاد حرص خوردن چه فایده ای داره؟ اینطوری فقط خودت از بین می ری...

- ببین کی داره به کی می گه...

از باقی مکالمه که یک کل کل دوستانه و نچسب است بگذریم. همینقدر بگم که بعد از قطع کردن و مشاهده ی لاگ گوشی داشتم از تعجب شاخ در میاوردم. بعله! هشت دقیقه و چهل ثانیه مکالمه با دوستی که ذکرش رفت... و آن وقت در حافظه ی لعنتی من هیچ چیز در این مورد نیست.

نمی دونم. شاید دوستم درست می گه... شاید واقعاً دارم دیوانه می شم... .

به هر حال خواهش می کنم که اگه شما هم تجربه های مشابهی داشتید ذکر کنید که من از نگرانی در بیام!

خانه

سخت است ننوشتن...
دیدن وبلاگ های دوستان که حتی اگر شده یکی دو نظر دارد گیرم آن هم از طرف دوستی که هر روز هم را می بینند و چند کلمه ای با هم حرف می زنند برایم سخت است. سخت است به خاطر نیاورم که مدتی طولانی می نوشتم و حالا...

سخت است ننوشتن...

نمی دانم وبلاگ قبلیم چرا فیل.تر شد. اما بعد از آن هرچه کردم نتوانستم دوباره بنویسم. گرفتاری ها هم بود شاید. نمی دانم. ولی... خیلی سخت است که ننویسی. خیلی سخت است بعد از آنکه مدتی نوشتن را تجربه کرده باشی. گیرم برای دل خودت یا شاید برای یکی دو نفر از دوستانت که می خوانند و محض نشکستن دل تو چند خطی پای نوشته هایت می نویسند... باز دلت می خواهد بنویسی... یک جایی داشته باشی که فکر کنی مال خودت است. هرچقدر هم که در فیس بوک و گودر و توئیتر پای نوت ها و استاتوس ها و توئیت هایت لایک بخورد باز هم می خواهی جایی باشد که بگویی مال خودم است.

نوشتن بهانه نمی خواهد. یک قطره ی باران می تواند بهانه باشد. یک پنج دقیقه که در تاکسی می نشینی یا آن چند دقیقه ای که سر کلاس خوابت می برد. آن دختربچه ی فال فروش داخل مترو... همه ی این ها بهانه ی نوشتنند. نوشتن بهانه نمی خواهد.

همین هاست که مرا سرشار می کند. وجودم را پر می کند تا دست آخر لبریز می شوم. می خواهم بنویسم. همین شوق به نوشتن است که باعث می شود هر بار که وبلاگم تعطیل می شود جای دیگری دوباره شروع کنم.

می خواهم باز هم بنویسم.

نمی دانم از چه...

شاید از امروز. نوشتن از امروز سخت تر از هر کاریست... امروز هر روز گم می شود...

نمی دانم اما هر چه باشد می خواهم بنویسم.

از امروز اینجا خانه ی من است.