آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

چرا؟

ساعت حدود چهار بود. هوا به طرز عجیبی گرم بود. سوزان بود. دیوانه کننده بود. از میدان ولیعصر به سمت چهارراه می رفتم. مسیری که هر هفته حداقل یک بار طی می کنم. مسیری که در آن زیاد پیش می آید کودکانی را ببینم که در عرف عمومی ما به «کودکان خیابانی» معروفند.
در زندگی روزمره مان معمولاً به آن ها بر می خوریم. واکنش معمول آن است که به راحتی از کنارشان می گذریم. شاید کمی ناراحتی در وجودمان ایجاد می شود که با گذشت یکی دو دقیقه در میان دغدغه ها و ماجراهای روزمره گم می شود. اما گاهی هم پیش می آید که افرادی را می بینم که با نگاهی سرشار از تحقیر و تنفر به این کودکان نگاه می کنند. حسی که هرگز نتوانسته ام به درستی درکش کنم.
به هر حال، گاهی پیش می آید که یکی از این کودکان را بشناسم. البته به ندرت ولی اینبار هم کودکی را که روی سکوی کنار پیاده رو نشسته بود می شناختم. بسیار خسته و بی حال به نظر می رسید. گرما هم مطمئناً بی تأثیر نبود. آدامس می فروخت. آدامس موزی و توت فرنگی. بسته های آدامس کنارش روی سکو بود. پسری پنج شش ساله که بی رمق، با دهانی نیمه باز و چشمانی نیمه بسته به رو به رویش خیره شده بود. رو به رویی که نمی دید.
آرام کنارش نشستم و زمزمه کردم:« چطوری سپهر؟»
از جا پرید. صاف نشست و به سمتم نگاه کرد. برقی در نگاهش دوید و لبخندی روی لبش آمد:

-          سلام عمو.

هیچ وقت نسبت به «عمو» خطاب شدن حس خوبی نداشته ام. احساس پیری می کنم و احساس دور شدن از بچه ها و احساس نوعی تظاهر و غیرواقعی بودن. همیشه یاد «عمو پورنگ» و «عمو قناد» و این جور عموها می افتم. عموهایی که مثلاً برای همه ی بچه های ایران برنامه اجرا می کنند و با این وجود این بچه ها هیچ وقت برنامه هایشان را ندیده اند. با این وجود این بچه ها هرگز نمی توانند مرا «بهروز» صدا کنند. آن ها احترام را خیلی متفاوت می فهمند. برای آن ها من همان «عمو» هستم و احتمالاً خواهم ماند.

-          خسته ای؟

-          آره عمو... خیلی گرمه.

-          می خوای برات آب معدنی بخرم؟

-          نه... خودم پول دارم... .

لبخند زدم. دیدن اینکه او چگونه از غرور کودکانه اش دفاع می کرد برایم بی نهایت جالب بود. می دانستم که اختیار پول خودش را ندارد. سرپرستی نداشت و همه به خوبی حکایت کودکان بی سرپرست خیابانی را می دانیم.

-          خب سپهر، نقاشی کشیدی؟

حول و حوش یک ماه قبل یک دفتر نقاشی و یک جعبه مدادرنگی 6 رنگ به او داده بودم. دفتر نقاشی یونیسف بود و او گفته بود به شرطی نقاشی می کشد که من نقاشی هایش را به تلویزیون بفرستم. تلویزیونی که خودش هرگز نگاه نمی کرد. فقط شنیده بود ( و نمی دانم از که) که بچه ها نقاشی هایشان را به تلویزیون می فرستند و خوشش آمده بود و دلش خواسته بود نقاشی خودش را هم بفرستم.

-          آره عمو... علی و فاطمه و سعیدم کشیدن. بذار الآن... صبر کن... .

پلاستیک مشکی کوچکی همراهش بود که پول هایش را در آن می ریخت و همینطور اگر چیزی برای خوردن داشت. چند باری شده بود که چند نفری به او حمله کرده بودند و پول هایش را گرفته بودند و چون برای کودکانی مثل او پول معنای متفاوتی دارد، این ماجراها هر بار به زخمی شدنش ختم شده بود. از داخل آن پلاستیک دفتر آبی رنگ را بیرون کشید و با ذوق و شوق خاصی به من داد. با امیدواری نگاهم می کرد.
همچنان که لبخند می زدم دفتر را باز کردم. با دیدن اولین نقاشی ها شوکه شدم. لبخندم محو شد. چشم هایم سوخت. گلویم گرفت. می خواستم گریه کنم. می خواستم فریاد بزنم.
کودکانی که همه ی عمرشان درست در قاعده ی همه ی هرم های اجتماعی بودند، همه ی فشارهای اقتصادی و اجتماعی را به شدیدترین نحو ممکن تجربه کردند، از ساده ترین و اساسی ترین حقوق کودکان و اصلاً حقوق انسان ها محروم شدند، شدیدترین تحقیر ها و توهین ها را تحمل کردند، و سرتاسر زندگیشان از هرگونه آرامش و محبت محروم ماندند، در نقاشی هایشان، آرزوهایشان را، مهر و محبت و آرامش را تصویر می کردند.
سخت بود. سخت بود دیدن نقاشی آن ها وقتی در همه شان، محبت و آرامش در قالب خانه ای با سقف شیروانی و دودکشی پر دود، آسمانی آبی و پرندگانی در آن، زمینی سرسبز و پر از گل و درخت های میوه، و پدر و مادر و کودکی که لبخند می زدند ظاهر می شد.
سخت بود دیدن این نقاشی وقتی می دانستی این کودکان هرگز طعم نوازشی محبت آمیز را نچشیده اند. هرگز حتی یک شب با خیالی آسوده از فردا نخوابیده اند. هرگز حمایت پدر و مادر را حس نکرده اند.
سپهر از دیدن تغییر ناگهانی وضعیت من و اندوه و ناراحتی درون چهره ام ترسید. بیچاره. همه ی عمرش طوری گذشته بود که حالا فکر می کرد هرچیزی اشتباه اوست. با نگرانی به من نگاه می کرد و من در اوج ناراحتی، لبخندی زدم که فکر می کنم اندوهبارترین لبخند تاریخ بشریت بود. سرش را نوازش کردم.
در درونم آشوب بود. نمی دانم، شاید زیاده روی می کردم. من همیشه آدمی احساساتی بودم. اما اینبار حس می کردم تک تک سلول های بدنم اشک می ریزند و فریاد می زنند.
کاش کوهی بود به بلندای آسمان و می شد آن جا رفت و با تمام وجود فریاد کشید:«چرا؟»


نظرات 1 + ارسال نظر
قلم سه‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:11 ق.ظ http://puzzle-of-existence.blogfa.com

کاش همتی میکردم و کاری میکردم براشون به جای افسوس ....:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد