غریبم من
میان شهر متروکی که نامش شهر باورهاست
که آجر آجرش از جنس رؤیاهاست
و گویی رنگ دیوارش به رنگ یاد یاران است
بگو آیا که یادت هست؟
ما این شهر را با هم بنا کردیم
و دانه دانه آجرهای آن را از میان آرزوهامان جدا کردیم
فلک دید و زما رنجید
و او، آن سنگدل بر ما حسد ورزید
ز ما ترسید و بر ما بارها غرّید
بگو آیا که یادت هست؟
چه طوفان ها گذشت از آسمان شهر؟
و شهر ما دوام آورد و محکم بود
چرا که هرچه باشد شهر ما از جنس ایمان بود
ولی دیروزها گفتی
که شهر ما قدیمی گشته و سست است
و دیگر جای ماندن نیست
و من گفتم سفر خوش باد
برو آن دورها شاید
کنار رود پر آبی
و یا شاید به زیر سایه ی کوهی
تو شهر تازه ای یابی
برو اما
من اینجا در میان شهر می مانم
میان خاطره هامان
که باشم پاسبان شهر رؤیامان
و در شهر جدیدت هم اگر روزی تو را با یک مسافر صحبتی افتاد
و با او درد دل کردی
و او از شهر متروکت خبرها داشت
اگر از او شنیدی که یگانه پاسبان شهر، تنها و غریب و خسته و بی کس
غروبی زیر باورها و رؤیاها شده مدفون
مشو غمگین
بدان دیوارهای شهر ما آن روز لرزیدند
که تو رفتی
(مرداد 90)