آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

losing grasp on reality

نمی دونم چه به سرم اومده...

راستش دارم تمرکزم رو بر واقعیت از دست می دم. چند تایی اتفاق عجیب افتاده. وقایعی رخ داده که هیچی ازشون یادم نمیاد. راستش درست نمی تونم تشخیص بدم که بعضی از وقایع واقعی بودن یا ساخته ی ذهن من... .

بعضی نمونه هاش واقعاً جالبن... نمی دونم باید بابتش بخندم یا... .

جالب ترینش اتفاقی بود که امروز رخ داد.

بعد از ظهر بود که زنگ زدم به یکی از دوستام تا در مورد مسأله ای باهاش صحبت کنم. هنوز چند جمله نگفته بودم که یک دفعه گفت:

- این ها رو که صبح گفته بودی... .

- صبح؟ کی؟

( خودتون شدت تعجب من رو مجسم کنید.)

-صبح دیگه... صبح که زنگ زدم... .

- صبح زنگ زدی؟ کی زنگ زدی؟

- صبح ساعت یه ربع به هشت اینا.

(یعنی زمانی که من در خواب ناز به سر می بردم!)

- شوخی نکن بابا... کی زنگ زدی؟

- حالت خوبه؟ بابا صبح زنگ زدم همه ی اینا رو گفتی... گفتی...(با اجازتون این بخشش رو حذف می کنم!)

- یعنی چه؟ خب پس چرا من هیچی یادم نیست؟

- داری دیوانه می شی ها!

- ببینم من همه ی اینا رو گفتم؟ اونوقت طوری نبودم؟ مثلاً انگار خواب آلود باشم، یا گیج باشم... .

- نه بابا! عین همیشه جدی و بد اخلاق بودی!

(این توصیفش از من نشانه ی نهایت دوستی و محبتشه!!)

- آخه مگه می شه؟ یعنی من پا شدم، گوشی رو برداشتم، این همه حرف زدم، اونم در حالت عادی، اونوقت خودم هیچی یادم نیست؟

- داری دیوانه می شی... ببین شبا یکمی زودتر بخواب... ساعت سه می خوابی شیش پا می شی خب معلومه خل می شی! بعدم انقدر حرص نخور... وقتی کاری از دستت بر نمیاد حرص خوردن چه فایده ای داره؟ اینطوری فقط خودت از بین می ری...

- ببین کی داره به کی می گه...

از باقی مکالمه که یک کل کل دوستانه و نچسب است بگذریم. همینقدر بگم که بعد از قطع کردن و مشاهده ی لاگ گوشی داشتم از تعجب شاخ در میاوردم. بعله! هشت دقیقه و چهل ثانیه مکالمه با دوستی که ذکرش رفت... و آن وقت در حافظه ی لعنتی من هیچ چیز در این مورد نیست.

نمی دونم. شاید دوستم درست می گه... شاید واقعاً دارم دیوانه می شم... .

به هر حال خواهش می کنم که اگه شما هم تجربه های مشابهی داشتید ذکر کنید که من از نگرانی در بیام!

نظرات 4 + ارسال نظر
قلم شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ب.ظ

تا حالا شبیه این حالتو داشتید ؟
یا فقط همین یه بار اتفاق افتاده ؟

دیگه نه در این حد!
شده که چیزای گنگی تو ذهنم بوده - دو سه کلمه ای حرف زدم ولی تو اون مواقع همه می فهمیدن که من خوابم! این مورد واقعاْ‌جالب توجه بود! هنوز وقتی بهش فکر می کنم خنده ام می گیره! خیلی غیر عادیه!

م یکشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:27 ق.ظ

برای من یکی این کار بسیار بسیار بسیار عادی می باشد!!!!!!!! طوری که دوستام برام لالایی هم میخونن که نکنه چرتم پاره بشه!!!!!!
خانه نو مبارک!

یعنی همینطور انگار نه انگار که خواب بودی سخنرانی می کنی و بعد هم هیچی یادت نمیاد؟ خیلی حالبه در اون حالت حرف هام کاملاْ‌منطقی بوده! تمام مسائلی رو که می خواستم به دوستم سفارش کنم بیان کردم به ژرسش های اون هم جوابای منطقی دادم. درست همون جوابایی که اگه هوشیار هوشیار بودم می دادم! اصلاْ انگار نه انگار...!

کسی مثل هیچکس دوشنبه 9 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:14 ب.ظ

تجربه نداشتم

ان شاءالله که هرگزم تجربه نکنید! هرچند واقعه ی خیلی جالبیه!

شهریار دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ق.ظ

جای من بودی چی؟من تو خواب راه میرم و حرف میزنم.مکالمه 5 دقیقه ای با مامانم با چشم باز در خواب(تازه 1 بارم که نه).اتفاقا همین 2 هفته پیش نصف شب بالش و پتو برداشتم 3 طبقه رفتم پایین تو پذیرایی خوابیدم(قشنگ یه پتو هم زیرم انداختم)خلاصه مامانم اومد دید نیستم کپ کرده بود.الانم در پشت بومو قفل کرده نرم بپرم پایین.یه وقتایی میشینیم دوره هم از خاطرات خواب های من میگن کلی میخندم.حتی یه کلمه از اونام بعد خواب یادم نیست.نترس از تو خطر ناک تر زیاده.نمونش خودم

والا نمی دونم بگم خدا رو شکر یا...!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد