آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

این انگوجتاش خرابه... این مریژه... جانباژه...!!!

امروز صبح رفته بودم یکی از مهدکودک های نسبتاً معروف که اکثراً بچه های باهوش تر رو نگه داری می کنن و چون هزینه شون از جاهای دیگه بالاتره، معمولاً هم بچه های خانواده هایی که اوضاعشون نسبتاً مناسبه اونجا می رن. البته مسلماً منظورم قشر متوسط شهریه. اغلب پدر و مادر هر دو شاغل هستن و ترجیح می دن به جای استخدام پرستار، بچه رو به مهدکودک بفرستن. البته در این تصمیم شاید هزینه چندان مهم نباشه. بیشتر براشون رشد همه جانبه و به خصوص اجتماعی بچه شون مهمه.

کادر مهدکودک و به خصوص مدیر مهربون ولی سخت گیرشون دیگه تقریباً منو می شناسن، البته هر از گاهی مربی جدید میاد، یا به جای مربی اصلی، یا به عنوان مربی کمکی. امروز هم که رفتم مربی اون ساعت بچه ها رو نمی شناختم و طبیعتاً اون هم منو نمی شناخت. خانم مدیر که یک جورایی با خانواده ما آشنایی قدیمی دارن، خانم مربی رو صدا کرد و با کلی تعریف عجیب و غریب من رو خدمت ایشون معرفی کرد که:« بله ایشون، فعال حقوق کودکان هستن و نویسنده و خبرنگار و» چه و چه و چه که من خودم تحت تأثیر قرار گرفته بودم و نزدیک بود بگم:« به به! چه آدم خوبی بودیم ما و خودمون خبر نداشتیم ها!»

خلاصه خانم مربی هم همینطوری زیر چشمی با یه نگاه فوق العاده پر تردید منو نگاه می کرد و هیچی نمی گفت. بعد که فرمایشات خانم مدیر تموم شد راه افتادیم همراه خانم مربی بریم پیش بچه ها که تازه یکی یکی از خواب بیدار می شدن. در همین حال هم ایشون برنامه ی روز بچه ها رو شرح می داد که از نقاشی و بازی گرفته تا آموزش زبان و ریاضی رو شامل می شد. من هم که در دلم به حال خودم و دوران مهد کودکم تأسف می خوردم هی به به و چه چه تحویلش می دادم.

سرانجام بعد از گذشت مدت ها، وقتی سرانجام بچه ها همه هوشیار بودن و کسی گرسنه ش نبود یا لباسش کثیف نشده بود یا یکی دیگه گوششو نکشیده بود و خلاصه کسی نمونده بود که فریاد و فغانش دل آسمونو بشکافه، و وقتی بالاخره با تلاش های قابل تقدیر و مثال زدنی خانم مربی و دستیاراش بچه ها نشستن پای میز هاشون، نقاشی شروع شد. سه تا میز پنج نفره بود که روی هر کدوم یک جعبه پر از مداد رنگی های رنگ و وارنگ گذاشته بودن. بچه های معصوم اول مداد رو بر می داشتن و می کشیدن روی کاغذ و بعد که رنگش اشتباه از آب در میومد میزدن زیر گریه و مربی یا دستیارش باید می دویدن و با هزار روش و تکنیک به روز و غیر به روز بچه رو ساکت می کردن.(هنوز نفهمیدم چرا می گن این بچه ها باهوش ترن!!!) یه گوشه ای هم یه میز بود که یه پسر بچه ی چهار، چهار و نیم ساله نشسته بود و تک و تنها برای خودش نقاشی می کشید. بنا به توضیح خانم مربی دو تا دیگه از بچه ها نیومده بودن و این بنده ی خدا تنها مونده بود. دلم به حالش سوخت گفتم برم بشینم کمی باهاش صحبت کنم.

پسر بچه ی بانمکی بود. همینطوری که نقاشی می کشید، شاید از شدت دقت، زبونشو کجکی آورده بود بیرون. داشت همینطور تند تند رنگ می کرد، اونم با مداد مشکی. کنارش که نشستم اصلاً متوجه نشد، یا به هر حال ما رو در حد توجه ندونست و به نقاشیش ادامه داد. داشت بتمن می کشید. باز به حال دوران کودکی خودم تأسف خوردم که به جز کوه و دشت و گل و خورشید خانم و جوی آب و پرنده های هفتی، هیچ چیزی نمی تونستیم بکشیم.

سرمو خم کردم که باهاش هم قد بشم. بعد آروم گفتم:«چی می کشی آقا حسام؟» قبلاً اسمشو از مربی پرسیده بودم.
باز بدون این که نگاهم کنه با صدای بچه گانه اش گفت:«بتمن.»
- بتمنو دوست داری؟
- آرررره... خیلی قویه.
یه چند لحظه ای ساکت شد بعد یه دفعه ای مدادو پرت کرد و چرخید طرفم. انقدر ناگهانی که حتی منم ترسیدم. شروع کرد با آب و تاب از بتمن تعریف کردن. چنان پر شور که کل صورتم خیس شد! همینطور دست هاشو تکون می داد و با اون صدای بچه گانه اش در حالی که به طرز بامزه ای نصف واج ها رو اشتباه ادا می کرد، تند و تند از رشادت ها و غیورمردی های جناب بتمن تعریف می کرد. انقدر تند می گفت که من تقریباً هیچ چیزی به یادم نموند. فقط هی می خندیدم و اون بیشتر ذوق می کرد. بعضی وقت ها هم می گفتم:«واقعاً؟» یا «عجب، چقدر قوی» و از این حرف ها. گاهی هم سؤال می پرسید که مثلاً یعنی واقعاً فلان کارو کرده؟ یا مثلاً دردش نگرفته و از این قبیل سؤال ها. منم یا می گفتم نمی دونم یا می گفتم اون انقده شجاعه که این کارا براش آب خوردنه. البته معنی آب خوردن رو هم بلد نبود!

خلاصه بالاخره تعریف هاش تموم شد، یعنی تقریباً تموم شد چون فکر کنم می تونست همینطور در موردش صحبت کنه، یبیچاره شاید مدت ها دنبال کسی می گشته که براش از بتمن تعریف کنه، پدر و مادرش که لابد سرشون شلوغ بوده و خسته بودن و نمی تونستن این همه به حرف های بچه گوش بدن. انتظاری هم نمی شه ازشون داشت. کادر مهدکودک هم که به حد کافی گرفتاری دارن. از اون ها هم نمی شه انتظاری داشت. وقتی بیست تا بچه ی چهار پنج ساله رو تحت نظر سه نفر می گذارن... . با دوستاش هم که لابد اغلب سر اینکه بتمن قوی تره یا مثلاً اسپایدرمن یا یه چی چی من دیگه(!) دعواشون می شده. دست آخر با حضو من لابد به مراد دلش رسید!

در تمام این مدت مربی محترم مخفیانه منو می پایید. انگار چندان دل خوشی از من نداشت. شاید مزاحمش بودم. شاید با حضور من احساس راحتی و امنیت نمی کرد ولی سفارش خانم مدیر پشت سرم بود. اما به هر حال انگار منتظر بود که یه بهانه پیدا کنه و منو بندازه بیرون.

به حسام گفتم:«می خوای بازی کنیم؟»
- چه باژی ای؟

قبلاً گفته بودم که به این بچه ها چون مثلاً باهوش تر بودن و ضمناً والدینشون پول بیشتری داده بودن، زبان و الفبا و ریاضی و این ها هم تدریس می شد. البته به نظر من کار صحیحی نیست و نتیجه اش همونطوری که خودم شخصاً دیدم قاطی کردن بچه هاست که مثلاً «میم» فارسی رو با M می نویسن. ولی به هر حال همینه که هست!

حالا من نمی دونم به چه علت هوس کردم کار آموزشی انجام بدم. شروع کردم با بچه ی چهار ساله بازی The Hanged Man! اگه نمی دونید بازیش چیه، یه بازی لغویه که شما یه کلمه رو در نظر می گیرید. بعد کودک باید حروف رو حدس بزنه. به ازای هر حرف درست، جاهای خالی پر می شه و به ازای هر حرف غلط یه خط از نقاشی مردی که دار زده شده کشیده می شه که دست آخر اگر حدس های غلط به یه حدی برسه انگار طرف دار زده شده و بچه ی بیچاره اصطلاحاً می سوزه(یا می بازه!)! کلمه ی مورد نظر من mirror بود که در اصل چهار حرف مختلف داره. این بچه ی بیچاره به حدی بدشانس بود که فقط یه حرف درست حدس زد اونم o بود. مرد بیچاره دار زده شد. یه دفعه نگاه کردم دیدم بچه رنگش پریده. اشک توی چشاش لب لب می زنه و داره با وحشت مرد توی نقاشی رو نگاه می کنه. تا بیام بجنبم زد زیر گریه. ماشاءالله صداش هم افسری بود! کل اتاق یه دفعه برگشتن طرف ما. خانم مربی با یه حالت پیروزمندانه ای منو نگاه می کرد و داشت آماده می شد که بیاد طرف ما. سریع گفتم:«حسام چی شده؟ چرا گریه می کنی؟»
- آقاهه مرد... .
- نه بابا! کجا مرده؟ نه... ببین، گوش کن... حسام... نمرده. زنده است هنوز...
یه لحظه ساکت شد و همینطوری با چشمای پر از اشک نگام کرد. خیلی بامزه شده بود. گفتم:
- نه ببین. هنوز نمرده. ببین من انگشتاشو نکشیدم که!!! تو هنوز حدس بزن. اگه حدست غلط بود من یه انگشت برای دستاش می کشم اگه درست بود من یه چارپایه زیر پاش می کشم که نمیره خب؟
همنطور که بغض کرده بود و لب و لوچه اش آویزون بود سرشو تکون داد. اشکاشو پاک کردم. گفت:«
s؟» بچه انقدر بدشانس ندیده بودم. یه انگشت برای دست مرد تو نقاشی کشیدم. دیدم بچه خیلی استرس داره. نیت کردم اگه لازم شد انگشتای پاشو هم بکشم!!!

خوشبختانه کار به اونجا نکشید. چهارتا انگشت که کشیدم باقی حروف دراومد. چارپایه رو که زیر پای مرده کشیدم گفتم:
- دیدی حسام؟ مرده رو نجات دادی!

با کلی خوشحالی و شاید کمی غرور با نگاهی سرشار از پیروزی به مرد توی نقاشی نگاه می کرد. بعد از چند لحظه یه دفعه دوباره صورتش رفت تو هم. با دستپاچگی و تقریباً التماس گفتم:«چی شده؟»
- دشاش انگوج نداره.... .

بدون یک صدم ثانیه مکث شروع کردم به انگشت کشیدن. به حدی هول بودم که انگشتای بنده ی خدا یکیش مثل اون یکیش نشد. یه دونه اش شد اندازه ی دونه ی تسبیح، یکی دیگه اش با کل دستش رقابت می کرد خلاصه به این افتضاح خیره شده بودم که یکدفعه صدای گریه و فغان بچه بلند شد که:
- این انگوجتاش خرابه... این مریژه... جانباژه...!!!

 

 

پ.ن1: مسلماً بعد از این واقعه خانم مربی منو از اتاق انداخت بیرون. تقریباً شوت کرد.
پ.ن2: بچه ی چهارساله کج و کوله شدن انگشتای دست رو جانبازی می دونه؟
پ.ن3: کسی می تونه بگه چه تفاوت فلسفی ای بین بتمن و مرد دار زده شده وجود داره که انگشتای یکی می تونه «خراب» باشه و انگشتای اون یکی نه!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد