آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

مرگ

مرگ چیز عجیبیست...

می دانی، وقتی با خودت فکر می کنی که تا یک لحظه ی پیش، تا یک دقیقه، یک روز، یک هفته ی قبل او زنده بود، می توانستی صدایش کنی، می توانستی با او دعوا کنی، سرش فریاد بزنی، و او جوابت را می داد، گیرم اصلاً با او قهر بودی، یا او کیلومترها آنطرف تر بود. همین که می دانستی الآن زنده است، یک جایی نفس می کشد، یک جایی یک کاری می کند، خواب است، مشغول خوردن است، می نویسد، همین بودنش، همین که امکانش را داشتی که اگر خواستی، اگر دلت تنگ شد، گوشی تلفن را برداری و به او زنگ بزنی، اگر جواب نداد پیامی برایش بگذاری و مطمئن باشی که بعداً آن را خواهد شنید و پاسخت را خواهد داد، همین چیزهای ساده برایت بس است. به همین می توانی دلت را خوش کنی.

اما وقتی مرگ سر می رسد. دیگر همه چیز عوض می شود. دیگر هیچ کدام از این ها نیست. دیگر نمی توانی فریاد بزنی و دعوا کنی. دیگر او نفس نمی کشد. حالا دیگر زیر خاک است. رنگ صورتش سفید شده. بدنش سرد است. دیگر لبخند نخواهد زد. دیگر نخواهد نوشت. هربار که شماره اش را بگیری کسی پاسخ نخواهد گفت و پیام هایت را هم کسی نخواهد شنید.

حالا دیگر او مرده است. مرگ او را ربوده است.


تو هم رفتی. شاید باید می نوشتم مردی، این واقعی تر بود. اما این کلمه خیلی بی رحم است. خیلی خشن است. نمی شود برای آدمی مثل تو ، به مهربانی تو، به لطافت تو، از مرگ استفاده کرد.


هیچ وقت باورم نمی شد که کسی مثل تو هم می تواند برود. آدم هایی مثل تو انقدر کمند که انگار بودنشان ضروری است. هربار که یکی مثل تو می میرد انگار حس می کنم که دنیا روی محورش می لرزد. انگار تعادل دنیا بهم می خورد.


تو، به گواه همه ی کسانی که می شناختندت، مهربان بودی و فداکار. همه ی انرژیت را صرف دیگران می کردی. همه ی دغدغه ات این بود که کاری کنی تا دیگران، آن آدم های فراموش شده ی دوردست ها، بهتر زندگی کنند.

همیشه در سفر بودی. به جاهایی می رفتی که هیچ کس دلش نمی خواست برود. تو...


اما چه می گویم. برای چه تو را در قالب کلمات تصویر می کنم؟ مگر می شود اصلاً تو را تصویر کرد در قاب تنگ این کلمات؟ مگر کلمات تاب می آورند که تو را توصیف کنند؟ نه، تو از کلمات فراتر بودی. نمی شود توصیفت کرد. نمی شود.


و تو یک بعد از ظهر ابری چهارشنبه رفتی. می گفتند(آن هایی که آن جا بودند) که پیش از رفتن قطره اشکی از چشم ریخته بودی. آن موقع چه فکر می کردی؟ که دنیایی که ترکش می کنی، چه زشت و تاریک است؟ که چه کارهایی هست که ناکرده باقی می ماند؟ که هیچ گاه قدرت را ندانستند؟ چه فکر می کردی با خودت؟

ببخش. دنیای کثیف ما جای گلی به لطافت تو نبود. تو زیادی پاک و بی ریا بودی. زیادی مهربان بودی و این دنیای کثیف، آزارت می داد. می دانم که نمی خواستی بروی، می دانم که می خواستی باز هم باشی تا باز هم کار کنی. تا بتوانی کاری کنی که دنیا جای بهتری باشد برای زندگی کردن. اما باز هم، شاید رفتن برای تو بهتر بود.

اما ما چه کنیم؟ ما چه کنیم با درد نبودن تو؟


بین ما همیشه فاصله بود. کیلومتر ها فاصله. امروز اما، فاصله ی بین ما مرگ است.

چقدر دوری...


مرگ چیز عجیبیست...

اصل را فراموش کردیم در میان این فریادهایمان،بیراهه رفته ایم رفقا

راجع به اعدام قاتل روح الله داداشی بسیار حرف ها زده شده. این که زیر هجده سال بود(متولد 72/10/4 بود) و اعدام او نقض آشکار بند الف از ماده ی 37 پیمان نامه ی جهانی حقوق کودک، این که آن همه آدم( که معلوم شد 15 هزاری که خبرگزاری فارس اعلام کرده نبودند و چیزی در حدود 4 هزار نفر بوده اند) سر صبح برای تماشا رفته اند، فحش ها و ناسزاهایی که به آن تماشاچیان داده شد، بحث بر سر این فحش ها، بررسی حکم اعدام و... همه و همه مطرح شد. من هم در بسیاری از این بحث ها شرکت کردم.
نمی دانم. شاید این واقعه یک تلنگر بود، تلنگری به بهای جان دو انسان، اما... .

اما حرف من اکنون بر سر این ها نیست.
حرف من بر سر مصاحبه ایست که جدیداً از طریق دوستی به دستم رسید. صحبت های برادر محکوم با یک شبکه ی خارجی که فکر می کنم بی بی سی بود. نمی دانم، تنها امیدوارم که آنچه در این مصاحبه بیان شده، واقعیت نداشته باشد که اگر جز این باشد... .
جایی در میان آن مصاحبه داوود ملاسلطانی می گوید وقتی زمانی پیش از اجرای حکم، مادرش به پای علی داداشی(برادر مقتول) می افتد و به او التماس می کند فرزندش را ببخشد، در جواب این التماس ها علی داداشی به صورت او، مادری که به پایش افتاده و التماسش می کند، سیلی می زند.
و اینجاست که چنان ضربه ای می خورم که هنوز گیجم که چه شده؟ چه شده؟ این اجرای قانون است؟ کدام قانون به ولی دم حق می دهد که به صورت مادر محکوم سیلی بزند. کدام قانون؟ قانون جزائی؟ قانون اسلامی؟ قانون حقوق بشر؟ قانون انسانیت؟
چه شده؟ کجا رفته ایم؟ تکلیف حق و عدالت چه می شود؟ فقط به خاطر آنکه مقتول روح الله داداشی بوده همه چیز عوض می شود؟ همه چیز مجاز می شود؟ گیرم هم که او محبوب هفتاد میلیون ایرانی بود، آیا این دلیلی برای ابر قانون بودن است؟
چطور شد که قاتل روح الله داداشی که هنوز به سن قانونی هم نرسیده بود در طی دو ماه و چند روز اعدام شد اما رسیدگی به بسیاری پرونده های دیگر ماه ها و یا حتی سال ها به طول می انجامد؟ آیا اگر مقتول مثلاً من بودم، باز هم قاتل دستگیر و به این سرعت اعدام می شد؟
چه شده؟ پس عدالت و قانون چیست؟ مگر قرار نبود همه ی ما در مقابل قانون یکسان باشیم؟ مگر قانون ترازوی ما نبود؟ مگر مفهوم عدالت چیزی جز برابری در مقابل قانون بود؟
آیا مشهور بودن، معروف بودن، مطرح بودن،  محبوب بودن، آیا روح الله داداشی بودن قانون را تغییر می دهد؟ در قوانین کشور ما هیچ تبصره ای در این مورد نوشته نشده، پس آیا قانون اجرایی، با آنچه ما می خوانیم متفاوت است؟

نمی دانم چه شده. نمی دانم چرا در میان این همه تحلیل ها و تفسیر ها و در میان این همه فحش ها و ناسزا ها و غیره و غیره کسی به این نمی پردازد که بر سر قانون چه آمده؟
پسری هفده ساله، به جرم قتل در عرض دو ماه به اعدام در ملأ عام محکوم می شود و در زمان اجرای حکم، برادر مقتول به صورت مادر او، که به پایش افتاده، سیلی می زند و جماعتی درگیر بحث بر سر روا بودن یا نبودن فحش دادن به تماشاچیان این اعدام شده اند.(که خود من هم جزء آنانم.)

نمی دانم چرا تا به حال آسمان از هم نشکافته.