آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

بدان دیوارهای شهر ما آن روز لرزیدند ... که تو رفتی

غریبم من

میان شهر متروکی که نامش شهر باورهاست

که آجر آجرش از جنس رؤیاهاست

و گویی رنگ دیوارش به رنگ یاد یاران است

 

 

بگو آیا که یادت هست؟

ما این شهر را با هم بنا کردیم

و دانه دانه آجرهای آن را از میان آرزوهامان جدا کردیم

 

فلک دید و زما رنجید

و او، آن سنگدل بر ما حسد ورزید

ز ما ترسید و بر ما بارها غرّید

 

 

بگو آیا که یادت هست؟

چه طوفان ها گذشت از آسمان شهر؟

و شهر ما دوام آورد و محکم بود

چرا که هرچه باشد شهر ما از جنس ایمان بود

 

 


ولی دیروزها گفتی

که شهر ما قدیمی گشته و سست است

و دیگر جای ماندن نیست

 

و من گفتم سفر خوش باد

برو آن دورها شاید

کنار رود پر آبی

و یا شاید به زیر سایه ی کوهی

تو شهر تازه ای یابی

 

برو اما

من اینجا در میان شهر می مانم

میان خاطره هامان

که باشم پاسبان شهر رؤیامان

 

و در شهر جدیدت هم اگر روزی تو را با یک مسافر صحبتی افتاد

و با او درد  دل کردی

و او از شهر متروکت خبرها داشت

اگر از او شنیدی که یگانه پاسبان شهر، تنها و غریب و خسته و بی کس

غروبی زیر باورها و رؤیاها شده مدفون

مشو غمگین

 

بدان دیوارهای شهر ما آن روز لرزیدند

که تو رفتی

 

(مرداد 90)

سرگذشت یک بچه ی ریشو

اطراف من پر است از آدم های مختلف؛ آدم هایی به سنین متفاوت، با تفکرات گوناگون و با جهان بینی های منحصر به فرد. اغلب اوقات، عده ای از این افراد که با یکدیگر مشترکات بیشتری دارند و صد البته سرنوشت و یا شاید تصادف زمینه ی کنار هم قرار گرفتنشان را فراهم کرده، دور هم جمع می شوند و گروه های دوستانه ای را تشکیل می دهند. به طور طبیعی افراد این گروه ها روابط صمیمانه تری دارند، بیشتر با یکدیگر وقت می گذرانند و بیشتر به یکدیگر اهمیت می دهند.

طبیعیست که من در زندگی روزانه ام به دلایل گوناگونی با این گروه ها ارتباط دارم. برای من این گروه های تشکیل یافته، فارغ از افراد، مناسبات و یا هدفشان در سه دسته جای می گیرند. گروه کوچکترها، گروه هم سن و سال ها و گروه بزرگ تر ها. پیش از ادامه ی بحث می خواهم منظورم را از هرکدام از این گروه ها روشن کنم.

گروه کوچکترها برای من به معنای گروه افرادیست که به سن وسال از من کوچکترند و به دلایل مختلف، از ارتباط های دوستانه گرفته تا شاید فعالیت های جمعی و گروهی با آن ها در ارتباطم. البته باید ذکر کنم که این تفاوت سنی بازه ی چندان گسترده ای را در بر نمی گیرد. در واقع مقصودم مثلاً بچه ها و نوجوان ها نیست، بلکه به عنوان مثال عده ای بچه های دبیرستانی و کنکوری که علت قرار نگرفتنشان در دسته ی هم سن و سال ها بیشتر دره ی عمیق حاصل از تفاوت بین دانشجو و دانش آموز است.
گروه هم سن و سال ها مشخصاً افرادی در بازه ی سنی خودم، و شاید چند سالی بزرگتر را شامل می شود که از نظر خودشان تفاوت معناداری بین ما از لحاظ سن و سال وجود ندارد. این دسته را اغلب دانشجوهای دوره ی کارشناسی تشکیل می دهند.
گروه بزرگتر ها نیز همانند کوچکتر و در جهت دیگر، طیف گسترده ای از سنین بالاتر را در بر نمی گیرد. پدر و مادر و دایی و عمو در آن جا ندارند؛ بلکه منحصراً به آن دسته ای از جوان ها محدود می شود که به سن وسال پنج شش سال تا نهایتاً ده یازده سال مسن تر هستند و علت قرار گیریشان در دسته ی بزرگسال ها شاید سپری کردن دوران دانشجویی باشد و خصوصیات خاصی که به آن ها اشاره خواهم کرد.

لازم به ذکر نیست که هر دسته از این گروه ها، بنا به خصوصیاتی که حاصل از سن و سال و مهم تر از آن تجربیاتشان است، رفتار خاصی از خود بروز می دهند.

گروه کوچکترها، که شاید بیش از همه با نام رمزی دهه ی هفتادی ها از آن ها یاد شود، بیشتر اهل شوخی و خنده هستند و شوخی هایشان گاهی عجیب و غریب می شود، دوست دارند در هر چیزی یک جنبه ی تفریح ببینند. روابط اجتماعی گسترده ای دارند، زود هیجان زده می شوند، احساساتی اند و بروز احساساتشان شدید است. این گروه، به رغم آنچه ممکن است به نظر بیاید و دقیقاً خلاف آنچه گروه بزرگتر ها(دهه ی شصتی ها) می پندارند، قابلیت این را دارند که به کارهای جدی بپردازند و در این کارهای جدی اگر جنبه ی تفریحی نباشد، خودشان آن را بسازند. بیشتر هم به کارهای فرهنگی و اجتماعی علاقه دارند و بعضی اوقات هم به تجارت و بیزنس. برای آن ها پول آنقدرها جدی نیست مگر این که مجبور شده باشند ارزش آن را با بزرگ شدن ناگهانی از درون، که اغلب حاصل رنج و مشقت است در یابند. روابط بین دختر و پسرهاشان در گروه عادی عادی است. آن ها نسل وبلاگ ها و شبکه های اجتماعی و مهدکودک های مختلط بوده اند. جدای از آنچه به عنوان دوست پسر و دوست دختر برایشان مطرح می شود، اغلب در جمع هاشان می بینی که همه با هم دوستند و در این دوستی گاه تفاوت چندانی بین دخترها و پسرها قائل نمی شوند. هنوز شخصیت خاصی ندارند. شخصیت آن ها کنکور است، درس است، دانشگاه و آینده ایست که برایش خیال ها دارند و باز ته دلشان می دانند که وقتی به آنجا برسند همه چیز را متفاوت خواهند یافت. آن ها جامعه ی مجازی ایران را بارور کردند. کوتاه نوشتن ها را آن ها وارد دنیای مجازیمان کردند و آن ها بودند که سیاسی شدند و سیاسی گفتند و سیاسی نوشتند.
من، هنگامی که در میان گروه کوچکترها قرار می گیرم، حکم نوعی بزرگتر را پیدا می کنم. کسی که تجربیات خیلی بیشتری دارد، کسی که اغلب به حرف هایش گوش می کنند، برایش احترام قائلند و گاهی هم با او شوخی می کنند. دانسته هایت برایشان جالب است و برایت احترام و ارزش فراوانی به ارمغان می آورد. اما خوب می دانند که تو یکی از آن ها نیستی، از خارجی و حکم یک مشاور را داری شاید. میان گروهشان اگر می روم برای آن است که گاهی از بودن با من لذت می برند و گاهی مشتاقند که در میانشان باشم تا احساس اطمینان داشته باشند. اما من در این دسته از گروه ها جایگاهی ندارم.

بزرگترها همان دهه ی شصتی ها هستند. افرادی مغرور که شاید غرورشان کمی زخم خورده باشد. اغلب با یکدیگر متحدند، به دهه ی شصتی بودنشان می بالند و هفتادی ها را خیلی دوست ندارند. نسلی هستند که با غم اخت گرفته اند. همیشه برایشان گفته اند و خودشان هم باورشان شده که مظلوم واقع شده اند. قربانی بوده اند. خیلی هاشان رؤیای پرواز و فرار داشته اند. بعضی هاشان منفعل شده اند و بعضی هاشان با جدیت کار می کنند. برایشان کار یک مسأله ی جدی است و با تفریح و شوخی فرق دارد و البته از همین جدی بودن کار است که لذت می برند.  برای کارهای جدی تر، کارهای سازنده و کارهایی که محصول آن ها زود مشخص می شود ارزش بیشتری قائلند. برایشان پول مسأله ای عینی و مهم است. آن ها ارزش پول را می فهمند و گاهی هم در آن مبالغه می کنند. روابطشان در دایره ی خودشان تعریف می شود. خارج از این دایره، هرکسی را به چشم دیگری می نگرند. عاشق دور هم جمع شدن ها و تعریف کردن ها و یادآوری خاطرات گذشته اند. شوخی هایشان از آب پاشیدن روی هم دیگر تا اجماع و هم دستی علیه یکی دیگر متفاوت است. آن ها بعد از سال ها یاد گرفته اند که روابط بین دخترها و پسرهاشان در یک گروه باید چطور باشد. آن ها نسل دانشگاه های مختلط بوده اند. روابطشان اغلب ساده و صاف است و باز فرق بین دختر و پسر را خوب می فهمند. شخصیتشان غصه است. شکست است و پیروزی هایی که دشوار به دست آمده. آن ها بودند که جامعه ی مجازی ایران را ساختند، آن ها بودند که نوشتن از روزمره ها و از خاطرات و از احساسات را باب کردند و البته همان ها بودند که حساسیت ها را به نوشتن یک جمله در اینترنت خلاصه کردند.
من هنگامی که در میان گروه بزرگترها قرار می گیرم، حکم نوعی کوچکتر را پیدا می کنم. کسی که خیلی کمتر از آن ها می داند، خیلی کمتر از آن ها تجربه کرده است. نگاهشان اغلب مادرانه و پدرانه است. دانسته هایت را نمی بینند. به تحلیل هایت گوش نمی دهند. برای آن ها تو یک بچه ای. با علاقه به درد دل هایت گوش می دهند، اما هرگز با تو درد دل نمی کنند. ابداً بدشان نمی آید که تجربیاتشان را به رخت بکشند و نشان دهند که از تو بیشتر می فهمند و آخر همه ی حرف هایشان غیر مستقیم به تو بگویند که نمی فهمی و بعد که خودت تجربه کنی متوجه ارزش حرف هایشان می شوی. من سعی می کنم چندان در میان گروهشان قرار نگیرم چون بودنم آزارشان می دهد، آن ها را از تفریح باز می دارد و به آن ها حس ناامنی القا می کند. حتی اگر خودشان هم متوجه نباشند. دوستیم را با افراد این دسته حفظ می کنم چون برای آن ها ارزش زیادی قائلم، اما من در این دسته از گروه ها هم جایگاهی ندارم.

و سرانجام گروه هم سن و سال ها. این گروه حد واسطی بین دو گروه دیگر است. بخشی از خصوصیات این گروه را دارد و بخشی از آن یکی. برای آن ها کار و تفریح و درس و زندگی همه و همه جایگاه خاص خود را دارد. به همه شان می پردازند اما هیچ کدام را با دیگری قاطی نمی کنند. کم پیش می آید که از کارشان لذت ببرند اما کم هم پیش می آید که از زیر بار مسئولیت در روند. به همه جور کاری هم می پردازند، تا وقتی که کار باشد و ارزش اجتماعی و مالی داشته باشد. با هم شوخی هم می کنند اما این شوخی ها روند ثابت و کلی ندارد. از یک فرد به فرد دیگر نوع و میزان شوخی متفاوت است. برای رفتن و ماندن دو دلند. شک دارند. گاهی می خواهند بروند و گاهی بمانند و کفه ی ترازوی شکشان با توجه به شرایط آن ها نوسان می کند. برایشان پول یک مسأله ی واقعیست، درکش می کنند اما نه با آن شدتی که بزرگترهایشان آن را می فهمند. گاهی به سختی پولی به دست می آورند تا آن را در بیهوده ترین کار خرج کنند. با بزرگتر هایشان(والدینشان، معلمانشان، استادانشان و نه دهه ی شصتی ها) مشکل دارند. آن ها را دوست دارند اما نمی توانند با آن ها ارتباط برقرار کنند. هم با گروه بزرگترها وقت می گذرانند و هم با کوچکتر ها ولی بیشتر از همه به گروه هم سن و سال های خودشان می پردازند. اما در این گروه هم اتحاد هیچ کدام از آن ها را ندارند و در آن گروه های کوچک تری ایجاد می کنند که سخت از آن محافظت می کنند و به گروه های دیگر با احتیاط می نگرند. روابط دخترها و پسرهاشان در یک گروه هنوز با شرم همراه است. حداقل اوایل این روابط و بعد این روابط به افراط کشیده می شود. آن ها در این روابط نه پختگی بزرگترها را دارند و نه سادگی کوچکترها را. آن ها نسل تفکیک جنسیتی و حریم ها و دانشگاه های تک جنسیتی بوده اند. هنوز به دنبال یافتن نوعی هویتند. کنکور را پشت سر گذاشته اند و دانشگاه دیگر برایشان آن جایگاه آرمانشهری را ندارد و آینده نیز برایشان مبهم است. در جامعه ی مجازی ما آن ها بین کوتاه نوشتن و بلند نوشتن، بین ادبیات و روزمره ها ماندند. گاهی کوتاه نوشتند و گاهی بلند. گاهی ادبی و گاهی ساده. گاهی روزمره گفتند و گاهی شعار دادند، اما بیش از همه عاشقانه نوشتند. عشقانه های بیهوده برای عشقی خیالی. آن ها نسل دو دلیند. نسل شک و تردیدند. نه ایمان و اعتقاد کوچکترها را دارند و نه شکست باورهای بزرگترها را. آن ها در نوسانند.
من هنگامی که در میان گروه هم سن و سال ها قرار می گیرم، حکم نوعی غریبه را پیدا می کنم. کسی که آن ها نمی فهمندش. نمی دانند که تو بزرگتری یا کوچکتر. حرف هایت را، زبانت را نمی فهمند. افکارت برایشان عجیب است. آن همه که می دانی، تو را در چشمشان مثل  دغدغه هایت برایشان ناآشناست. به تو که گوش می دهند فکر می کنند خیلی بزرگتری و حتی به تو می گویند که تو بزرگتر از ما می فهمی، حرف می زنی، می نویسی، اما باز سن و سالت را چه کار کنند؟ حساسیت تو را، تلاشت برای کمک به همه را نمی شناسند. بوی غریبه ها را می دهی. در هیچ گروهیشان نمی گنجی. به تو اعتماد می کنند، به حرف هایت گوش می کنند و هرچند ممکن است مسخره ات کنند ته دلشان برای این حرف ها اندک ارزشی قائلند. با تو درد دل می کنند اما خیلی کم پیش می آید که به درد دل هایت گوش دهند. آن ها با تو راحتند، با تو می گویند، با تو می خندند و به تو اعتماد می کنند اما ته دلشان می دانند که تو یکی از آن ها نیستی. من دوست داشتم که در میان گروهشان قرار گیرم، اما من در این گروه هم جایگاهی نداشتم. نتوانستم. راهم ندادند و پس کشیدم.

می دانی وقتی نگاه می کنی و می بینی برای یک گروه خیلی بزرگی، برای یک گروه خیلی کوچکی، و برای یک گروه غریبه؛ وقتی نگاه می کنی و می بینی که در هیچ گروهی جایگاهی نداری، وقتی می بینی تنها مانده ای، خیلی غصه دارد. خیلی سخت است. هر چقدر هم که با آن کنار بیایی باز گاهی جای زخم این تنهایی بدجوری درد می کند.

مشکل از آن جایی شروع می شود که بزرگتر از سنت بفهمی و بزرگتر از سنت بنویسی. آن وقت می شوی یک بچه ی ریشو و بچه های ریشو در هیچ گروهی جای ندارند. نه بزرگند و نه کوچک. سن و سالشان مشخص نیست.

و می دانی مشکل از آن جایی شروع می شود که یک بچه ی ریشو باشی.

آن گاه که حتی حوصله ی خواندن این متن را هم نداشته باشیم...

همیشه یکی از طرفداران سرسخت فعالیت های مجازی بوده ام. از وبلاگ گرفته تا شبکه های اجتماعی. تقریباً از همان اوایل رواج این فعالیت ها هم فعالیت خودم را شروع کردم. فعالیتی که بارها و بارها تغییر جهت داد، و امروز به اینجا رسید و امروز به عنوان یک طرفدار و یک فعال جامعه ی مجازیست که می نویسم جامعه ی مجازی ما به بیراهه افتاده.

بیایید  با هم نگاهی بیندازیم. اقبال همگانی به جمله های کوتاه(به قولی مینیمال) تا بدان حد که همواره قلم و کاغذی همراه داریم تا نکند جمله ای به ما وحی شود و از دست برود، این بی حوصلگی مان در خواندن متن های طولانی، هرچقدر هم که مهم باشند و هرچقدر هم که مورد تأکید، این حضور هرلحظه ای آداب این جوامع در زندگیمان و حتی افتخار به استفاده ی مداوم از کلماتی همچونLike(و حتی علامت فیس بوکی آن) و Share( و نسخه ی فارسی آن هم خوان) و هزاران هزار رفتار دیگر. همه ی این ها نشان دهنده ی تأثیر مستقیم این فعالیت ها بر زندگی ما و طرز افکار ماست. تأثیری که غیرقابل انکار است. فعالیت در جامعه ی مجازی به رکنی اساسی در زندگی روزمره ی ما تبدیل شده اند. از دلایل این اهمیت می گذرم که بحث من هیچ ارتباطی به این دلایل ندارد. بحث من درست از همین اثرپذیری شروع می شود.

رفتارهای ما در جامعه ی مجازی پس از مدتی به زندگی واقعیمان هم منتقل می شوند. اگر بیشتر فعالیتمان به لطیفه گویی محدود شود کم کم در زندگی واقعی نیز توان پرداختن به مسائل جدی را از دست می دهیم. اگر همه ی جملاتی که می خوانیم، در حد سه چهار خط باشد، کم کم حوصله ی خواندن یک متن طولانی را از دست می دهیم. و این بلایی است که بر سر جامعه ی مجازی ما و به تبع آن نسل جوان ما آمده است. به همین دلیل است که در تاکسی، در صف نان، در کتابخانه و در هرکجای دیگر با مشاهده ی یک معضل اجتماعی به جای حساس شدن و تلاش برای ریشه یابی و حل آن سخت تلاش می کنیم جمله ای بسازیم که انتهایش ختم شود به «مملکته داریم؟!». به همین دلیل است که با دیدن هر فرد یا گروهی که در رفتارشان مشکلی می بینیم به جای تفکر در مورد آن جمله ای می سازیم که برایش تیتر بزنیم «ژانر». به همین دلیل است که در مواجهه با بزرگترین معضلات، بزرگترین رخدادها، مرگ ها، قتل ها، تجاوز ها و هزاران مسأله ی حساس دیگر، تنها به فکر آن جمله ی زیبایی هستیم که این مسائل سوژه اش باشند، تا شاید به خاطر آن ها تعداد لایک ها و هم خوان هایمان زیاد شوند. به همین دلیل است که اوج حساسیتمان به نوشتن جمله ای ادبی، یک طنز کوچک، و به نوعی یک خودنمایی ختم می شود. دلیل این چنین رفتاری را البته باید در مسائل روانشناختی و نیز اجتماعی مختلفی جست و جو کرد، اما مقصود من پرداختن به این مسائل نیست. قصدم پرداختن به نقش فرد در این مسأله است.

و می دانید، اشکال از آن جایی شروع می شود که این بی حوصلگی، این بی تفاوتی، این عدم حساسیت ما، به زندگی واقعیمان هم منتقل می شود. کم کم بی تفاوت می شویم، بی حوصله می شویم، حساسیتمان را از دست می دهیم و با دیدن یک جنایت، یک تخلف، یک اشکال کوچک یا بزرگ جامعه، واکنشی نامتناسب از ما سر می زند. واکنشی که شاید گفتن یک جمله باشد، شاید شانه بالاانداختن باشد و یا حتی شاید دویدن به سمت کامپیوترمان.

به این دلیل است که می نویسم جامعه ی مجازی ما به بیراهه افتاده. بیراهه ای که اثراتی بس گزاف و دراز مدت دارد، بیراهه ای که شاید نسل های بعد، فرزندانمان ما را به خاطر آن نبخشند. و ما به این بیراهه عادت کرده ایم. و عادت کرده ایم که این اشتباهمان را و تکرار هرروزه اش را نبینیم.

کم پیش نمی آید که در این جامعه ی مجازی به همان سبکی که گفته شد از اشکالات جامعه مان بنویسیم. از وضعیتی که در نظر بعضیمان نامناسب است. اما حقیقت آن است که وضعیت موجود ما، خوب یا بد، حاصل عادت های جامعه ی ماست، حاصل عادت های «خود» ماست. تغییر از آن جایی شروع می شود که این عادت ها شکسته شوند.

جامعه ی مجازی ما به بیراهه افتاده و هرچه بیشتر در این بیراهه پیش رود از مقصدش دورتر می شود. و حقیقت آن است که در این به بیراهه رفتن، خواهر و برادر، ما مقصریم.

losing grasp on reality

نمی دونم چه به سرم اومده...

راستش دارم تمرکزم رو بر واقعیت از دست می دم. چند تایی اتفاق عجیب افتاده. وقایعی رخ داده که هیچی ازشون یادم نمیاد. راستش درست نمی تونم تشخیص بدم که بعضی از وقایع واقعی بودن یا ساخته ی ذهن من... .

بعضی نمونه هاش واقعاً جالبن... نمی دونم باید بابتش بخندم یا... .

جالب ترینش اتفاقی بود که امروز رخ داد.

بعد از ظهر بود که زنگ زدم به یکی از دوستام تا در مورد مسأله ای باهاش صحبت کنم. هنوز چند جمله نگفته بودم که یک دفعه گفت:

- این ها رو که صبح گفته بودی... .

- صبح؟ کی؟

( خودتون شدت تعجب من رو مجسم کنید.)

-صبح دیگه... صبح که زنگ زدم... .

- صبح زنگ زدی؟ کی زنگ زدی؟

- صبح ساعت یه ربع به هشت اینا.

(یعنی زمانی که من در خواب ناز به سر می بردم!)

- شوخی نکن بابا... کی زنگ زدی؟

- حالت خوبه؟ بابا صبح زنگ زدم همه ی اینا رو گفتی... گفتی...(با اجازتون این بخشش رو حذف می کنم!)

- یعنی چه؟ خب پس چرا من هیچی یادم نیست؟

- داری دیوانه می شی ها!

- ببینم من همه ی اینا رو گفتم؟ اونوقت طوری نبودم؟ مثلاً انگار خواب آلود باشم، یا گیج باشم... .

- نه بابا! عین همیشه جدی و بد اخلاق بودی!

(این توصیفش از من نشانه ی نهایت دوستی و محبتشه!!)

- آخه مگه می شه؟ یعنی من پا شدم، گوشی رو برداشتم، این همه حرف زدم، اونم در حالت عادی، اونوقت خودم هیچی یادم نیست؟

- داری دیوانه می شی... ببین شبا یکمی زودتر بخواب... ساعت سه می خوابی شیش پا می شی خب معلومه خل می شی! بعدم انقدر حرص نخور... وقتی کاری از دستت بر نمیاد حرص خوردن چه فایده ای داره؟ اینطوری فقط خودت از بین می ری...

- ببین کی داره به کی می گه...

از باقی مکالمه که یک کل کل دوستانه و نچسب است بگذریم. همینقدر بگم که بعد از قطع کردن و مشاهده ی لاگ گوشی داشتم از تعجب شاخ در میاوردم. بعله! هشت دقیقه و چهل ثانیه مکالمه با دوستی که ذکرش رفت... و آن وقت در حافظه ی لعنتی من هیچ چیز در این مورد نیست.

نمی دونم. شاید دوستم درست می گه... شاید واقعاً دارم دیوانه می شم... .

به هر حال خواهش می کنم که اگه شما هم تجربه های مشابهی داشتید ذکر کنید که من از نگرانی در بیام!