آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

بدان دیوارهای شهر ما آن روز لرزیدند ... که تو رفتی

غریبم من

میان شهر متروکی که نامش شهر باورهاست

که آجر آجرش از جنس رؤیاهاست

و گویی رنگ دیوارش به رنگ یاد یاران است

 

 

بگو آیا که یادت هست؟

ما این شهر را با هم بنا کردیم

و دانه دانه آجرهای آن را از میان آرزوهامان جدا کردیم

 

فلک دید و زما رنجید

و او، آن سنگدل بر ما حسد ورزید

ز ما ترسید و بر ما بارها غرّید

 

 

بگو آیا که یادت هست؟

چه طوفان ها گذشت از آسمان شهر؟

و شهر ما دوام آورد و محکم بود

چرا که هرچه باشد شهر ما از جنس ایمان بود

 

 


ولی دیروزها گفتی

که شهر ما قدیمی گشته و سست است

و دیگر جای ماندن نیست

 

و من گفتم سفر خوش باد

برو آن دورها شاید

کنار رود پر آبی

و یا شاید به زیر سایه ی کوهی

تو شهر تازه ای یابی

 

برو اما

من اینجا در میان شهر می مانم

میان خاطره هامان

که باشم پاسبان شهر رؤیامان

 

و در شهر جدیدت هم اگر روزی تو را با یک مسافر صحبتی افتاد

و با او درد  دل کردی

و او از شهر متروکت خبرها داشت

اگر از او شنیدی که یگانه پاسبان شهر، تنها و غریب و خسته و بی کس

غروبی زیر باورها و رؤیاها شده مدفون

مشو غمگین

 

بدان دیوارهای شهر ما آن روز لرزیدند

که تو رفتی

 

(مرداد 90)

«ما» شایسته ی ملامتیم، نه «مردم»

چقدر مردم را می شناسیم؟ چقدر به آن ها نزدیکیم؟ مایی که همیشه از مردم دم می زنیم، ادعا می کنیم آن ها را خوب می شناسیم، ادعا می کنیم افکارشان را می خوانیم، به جایشان حرف می زنیم، از طرفشان نظر می دهیم، و بارها و بارها در حرف هایمان از لفظ «مردم» استفاده می کنیم. اما واقعاً چقدر این مردم را می شناسیم؟

«مردم» کلمه ایست که واقعیت عظیمی را پشت سر دارد. «مردم» یک نفر و دو نفر نیست، یک جمعیت است و شناخت دقیق این جمعیت خیلی اهیمت دارد. به خصوص وقتی مرادمان از «مردم» جمعیتی به وسعت یک جامعه باشد.

اخیراً در وبلاگ ها و صفحات شخصی دوستان زیادی دیده ام، از آن دسته دوستانی که خودشان را «روشنفکر» می دانند. زیاد دیده ام که عده ای از آن ها کارشان شده لعن و نفرین «مردم»ی که نمی فهمند، که بی عقلند، و گاه «بی شعور». کارشان شده ناله و فغان و توهین کردن و دادن فحش های نرم به «مردم»، فقط و فقط به آن دلیل که اندیشه، بینش، وقضاوتشان آنگونه که آن ها می اندیشند، می بینند و قضاوت می کنند نیست. آن ها مردم را نمی شناسند. با دغدغه هایشان، با زندگیشان، با مشکلات و با نیازهایشان آشنا نیستند. آن ها فقط «می خواهند». از مردم طلب دارند. طلب دارند بابت روشنفکر بودنشان. همیشه فکر می کنند از مردم بالاترند و از این بابت مردم باید به آن ها چیزی بدهکارند. نمی دانم با آن ها چه باید گفت. بحث با اکثرشان بی نتیجه است چون همیشه خود را بر موضع حق می بینند و صرفاً از آن جهت به بحث می پردازند که عقیده شان را اثبات کنند. اغلب ارزشی برای مخالفانشان قائل نیستند و این را به وضوح در لحنشان، در کلماتشان، در دلایل و برهان هایشان و در نتیجه گیری هایشان نشان می دهند.

اما عده ای دیگر، از طرف «مردم» حرف می زنند. از طرف آن ها می نویسند. به جای آن ها قضاوت می کنند. می گویند «مردم» چنین و چنان می اندیشند. آن ها خود را نماینده مردم می دانند، اما معلوم نیست «مردم»ی که آن ها از آن سخن می گویند چه مردمی است. «مردم» آن ها، هرچند در لغت و در سطح اندیشه شان، تمامی جامعه ی ایران را شامل می شود، اما در واقعیت چیزی به جز اطرافیانشان نیست. اطرافیانی که آن ها به کل جامعه تعمیم می دهند.

اما واقعیت این است که ما، من و دیگرانی مثل من، خیلی از ما که کارمان شده کتاب و مقاله خواندن (و باز صدها رحمت به مایی که یکی دو تا کتاب و مقاله خوانده ایم) و قضاوت کردن و تحلیل نوشتن و حرف زدن از مردم جدا شده ایم. آن ها را گم کرده ایم. دیگر نمی دانیم مردم چگونه فکر می کنند و چرا آنگونه فکر می کنند. دیگر دغدغه ها و مشکلات مردم را نمی شناسیم و راستش را بخواهید اصلاً دیگر «مردم» را نمی شناسیم. توی خیابان و مترو و تاکسی از آن ها فاصله می گیریم. برایمان غریبه اند، برای بعضی هامان ناخوشایندند.
کجا رفته ایم؟ غرق شده ایم در توهم هایمان، در افکارمان. «مردم» را گم کرده ایم. خودمان و اطرافیانمان چشممان را پر کرده. نمی دانیم «اکثریت» یعنی چه. جمله هایی که با «کارگر»، با «روستایی»، با «فقیر»، یا با «رنج معاش» می سازیم نهایتاً یک شعار زیبا می شود. «فقر» و «سختی» و «مصیبت» را تنها کلمه هایی می شناسیم که متعلق به قدیم هاست. و بعد، با این کمبود درک است که حکم می دهیم، که قضاوت می کنیم، که سرخورده می شویم، که ناتوان می شویم از تحلیل صحیح، از پیش بینی صحیح، از درک صحیح «مردم». و گاه ناسزا می گوییم به این «مردم» که «نمی فهمند»، و گاه افسرده می شویم که «نمی توان» کاری کرد.

در این بیراهه رفتن ما، شاید وجود اینترنت نیز چندان بی تأثیر نبوده باشد. در این شکی نیست که اینترنت در اختیار طبقه ی متوسط به بالای جامعه است. اینترنت ارتباط ها را دگرگون کرده، آن ها را محدود کرده. شاید در محیط های مجازی گشته ایم و دیده ایم که «اکثراً» اینطور و آنطور می اندیشند و می نویسند و باورمان شده که «اکثریت» این سانند و غافل بوده ایم از اینکه «اکثریت» شاید طبقات محروم جامعه باشند که به اینترنت دسترسی ندارند، صدایشان در جامعه شنیده نمی شود، و تمام زندگی روزانه شان به کسب نان هر شبشان و نه حتی یک شب بعدتر، خلاصه می شود.

واقعیت اینست، که با همه ی ادعای روشنفکری مان، ما از مردم بریده ایم، آن ها که شایسته ی ملامت اند نه «مردم»، که خود ماییم، و آن هایی هم که «اینطور» فکر می کنند، نه «مردم» که خود ماییم.

واقعیت اینست که ما در مسیر روشنفکری هم اشتباه رفته ایم. روشنفکری درک صحیح «مردم» است.

این انگوجتاش خرابه... این مریژه... جانباژه...!!!

امروز صبح رفته بودم یکی از مهدکودک های نسبتاً معروف که اکثراً بچه های باهوش تر رو نگه داری می کنن و چون هزینه شون از جاهای دیگه بالاتره، معمولاً هم بچه های خانواده هایی که اوضاعشون نسبتاً مناسبه اونجا می رن. البته مسلماً منظورم قشر متوسط شهریه. اغلب پدر و مادر هر دو شاغل هستن و ترجیح می دن به جای استخدام پرستار، بچه رو به مهدکودک بفرستن. البته در این تصمیم شاید هزینه چندان مهم نباشه. بیشتر براشون رشد همه جانبه و به خصوص اجتماعی بچه شون مهمه.

کادر مهدکودک و به خصوص مدیر مهربون ولی سخت گیرشون دیگه تقریباً منو می شناسن، البته هر از گاهی مربی جدید میاد، یا به جای مربی اصلی، یا به عنوان مربی کمکی. امروز هم که رفتم مربی اون ساعت بچه ها رو نمی شناختم و طبیعتاً اون هم منو نمی شناخت. خانم مدیر که یک جورایی با خانواده ما آشنایی قدیمی دارن، خانم مربی رو صدا کرد و با کلی تعریف عجیب و غریب من رو خدمت ایشون معرفی کرد که:« بله ایشون، فعال حقوق کودکان هستن و نویسنده و خبرنگار و» چه و چه و چه که من خودم تحت تأثیر قرار گرفته بودم و نزدیک بود بگم:« به به! چه آدم خوبی بودیم ما و خودمون خبر نداشتیم ها!»

خلاصه خانم مربی هم همینطوری زیر چشمی با یه نگاه فوق العاده پر تردید منو نگاه می کرد و هیچی نمی گفت. بعد که فرمایشات خانم مدیر تموم شد راه افتادیم همراه خانم مربی بریم پیش بچه ها که تازه یکی یکی از خواب بیدار می شدن. در همین حال هم ایشون برنامه ی روز بچه ها رو شرح می داد که از نقاشی و بازی گرفته تا آموزش زبان و ریاضی رو شامل می شد. من هم که در دلم به حال خودم و دوران مهد کودکم تأسف می خوردم هی به به و چه چه تحویلش می دادم.

سرانجام بعد از گذشت مدت ها، وقتی سرانجام بچه ها همه هوشیار بودن و کسی گرسنه ش نبود یا لباسش کثیف نشده بود یا یکی دیگه گوششو نکشیده بود و خلاصه کسی نمونده بود که فریاد و فغانش دل آسمونو بشکافه، و وقتی بالاخره با تلاش های قابل تقدیر و مثال زدنی خانم مربی و دستیاراش بچه ها نشستن پای میز هاشون، نقاشی شروع شد. سه تا میز پنج نفره بود که روی هر کدوم یک جعبه پر از مداد رنگی های رنگ و وارنگ گذاشته بودن. بچه های معصوم اول مداد رو بر می داشتن و می کشیدن روی کاغذ و بعد که رنگش اشتباه از آب در میومد میزدن زیر گریه و مربی یا دستیارش باید می دویدن و با هزار روش و تکنیک به روز و غیر به روز بچه رو ساکت می کردن.(هنوز نفهمیدم چرا می گن این بچه ها باهوش ترن!!!) یه گوشه ای هم یه میز بود که یه پسر بچه ی چهار، چهار و نیم ساله نشسته بود و تک و تنها برای خودش نقاشی می کشید. بنا به توضیح خانم مربی دو تا دیگه از بچه ها نیومده بودن و این بنده ی خدا تنها مونده بود. دلم به حالش سوخت گفتم برم بشینم کمی باهاش صحبت کنم.

پسر بچه ی بانمکی بود. همینطوری که نقاشی می کشید، شاید از شدت دقت، زبونشو کجکی آورده بود بیرون. داشت همینطور تند تند رنگ می کرد، اونم با مداد مشکی. کنارش که نشستم اصلاً متوجه نشد، یا به هر حال ما رو در حد توجه ندونست و به نقاشیش ادامه داد. داشت بتمن می کشید. باز به حال دوران کودکی خودم تأسف خوردم که به جز کوه و دشت و گل و خورشید خانم و جوی آب و پرنده های هفتی، هیچ چیزی نمی تونستیم بکشیم.

سرمو خم کردم که باهاش هم قد بشم. بعد آروم گفتم:«چی می کشی آقا حسام؟» قبلاً اسمشو از مربی پرسیده بودم.
باز بدون این که نگاهم کنه با صدای بچه گانه اش گفت:«بتمن.»
- بتمنو دوست داری؟
- آرررره... خیلی قویه.
یه چند لحظه ای ساکت شد بعد یه دفعه ای مدادو پرت کرد و چرخید طرفم. انقدر ناگهانی که حتی منم ترسیدم. شروع کرد با آب و تاب از بتمن تعریف کردن. چنان پر شور که کل صورتم خیس شد! همینطور دست هاشو تکون می داد و با اون صدای بچه گانه اش در حالی که به طرز بامزه ای نصف واج ها رو اشتباه ادا می کرد، تند و تند از رشادت ها و غیورمردی های جناب بتمن تعریف می کرد. انقدر تند می گفت که من تقریباً هیچ چیزی به یادم نموند. فقط هی می خندیدم و اون بیشتر ذوق می کرد. بعضی وقت ها هم می گفتم:«واقعاً؟» یا «عجب، چقدر قوی» و از این حرف ها. گاهی هم سؤال می پرسید که مثلاً یعنی واقعاً فلان کارو کرده؟ یا مثلاً دردش نگرفته و از این قبیل سؤال ها. منم یا می گفتم نمی دونم یا می گفتم اون انقده شجاعه که این کارا براش آب خوردنه. البته معنی آب خوردن رو هم بلد نبود!

خلاصه بالاخره تعریف هاش تموم شد، یعنی تقریباً تموم شد چون فکر کنم می تونست همینطور در موردش صحبت کنه، یبیچاره شاید مدت ها دنبال کسی می گشته که براش از بتمن تعریف کنه، پدر و مادرش که لابد سرشون شلوغ بوده و خسته بودن و نمی تونستن این همه به حرف های بچه گوش بدن. انتظاری هم نمی شه ازشون داشت. کادر مهدکودک هم که به حد کافی گرفتاری دارن. از اون ها هم نمی شه انتظاری داشت. وقتی بیست تا بچه ی چهار پنج ساله رو تحت نظر سه نفر می گذارن... . با دوستاش هم که لابد اغلب سر اینکه بتمن قوی تره یا مثلاً اسپایدرمن یا یه چی چی من دیگه(!) دعواشون می شده. دست آخر با حضو من لابد به مراد دلش رسید!

در تمام این مدت مربی محترم مخفیانه منو می پایید. انگار چندان دل خوشی از من نداشت. شاید مزاحمش بودم. شاید با حضور من احساس راحتی و امنیت نمی کرد ولی سفارش خانم مدیر پشت سرم بود. اما به هر حال انگار منتظر بود که یه بهانه پیدا کنه و منو بندازه بیرون.

به حسام گفتم:«می خوای بازی کنیم؟»
- چه باژی ای؟

قبلاً گفته بودم که به این بچه ها چون مثلاً باهوش تر بودن و ضمناً والدینشون پول بیشتری داده بودن، زبان و الفبا و ریاضی و این ها هم تدریس می شد. البته به نظر من کار صحیحی نیست و نتیجه اش همونطوری که خودم شخصاً دیدم قاطی کردن بچه هاست که مثلاً «میم» فارسی رو با M می نویسن. ولی به هر حال همینه که هست!

حالا من نمی دونم به چه علت هوس کردم کار آموزشی انجام بدم. شروع کردم با بچه ی چهار ساله بازی The Hanged Man! اگه نمی دونید بازیش چیه، یه بازی لغویه که شما یه کلمه رو در نظر می گیرید. بعد کودک باید حروف رو حدس بزنه. به ازای هر حرف درست، جاهای خالی پر می شه و به ازای هر حرف غلط یه خط از نقاشی مردی که دار زده شده کشیده می شه که دست آخر اگر حدس های غلط به یه حدی برسه انگار طرف دار زده شده و بچه ی بیچاره اصطلاحاً می سوزه(یا می بازه!)! کلمه ی مورد نظر من mirror بود که در اصل چهار حرف مختلف داره. این بچه ی بیچاره به حدی بدشانس بود که فقط یه حرف درست حدس زد اونم o بود. مرد بیچاره دار زده شد. یه دفعه نگاه کردم دیدم بچه رنگش پریده. اشک توی چشاش لب لب می زنه و داره با وحشت مرد توی نقاشی رو نگاه می کنه. تا بیام بجنبم زد زیر گریه. ماشاءالله صداش هم افسری بود! کل اتاق یه دفعه برگشتن طرف ما. خانم مربی با یه حالت پیروزمندانه ای منو نگاه می کرد و داشت آماده می شد که بیاد طرف ما. سریع گفتم:«حسام چی شده؟ چرا گریه می کنی؟»
- آقاهه مرد... .
- نه بابا! کجا مرده؟ نه... ببین، گوش کن... حسام... نمرده. زنده است هنوز...
یه لحظه ساکت شد و همینطوری با چشمای پر از اشک نگام کرد. خیلی بامزه شده بود. گفتم:
- نه ببین. هنوز نمرده. ببین من انگشتاشو نکشیدم که!!! تو هنوز حدس بزن. اگه حدست غلط بود من یه انگشت برای دستاش می کشم اگه درست بود من یه چارپایه زیر پاش می کشم که نمیره خب؟
همنطور که بغض کرده بود و لب و لوچه اش آویزون بود سرشو تکون داد. اشکاشو پاک کردم. گفت:«
s؟» بچه انقدر بدشانس ندیده بودم. یه انگشت برای دست مرد تو نقاشی کشیدم. دیدم بچه خیلی استرس داره. نیت کردم اگه لازم شد انگشتای پاشو هم بکشم!!!

خوشبختانه کار به اونجا نکشید. چهارتا انگشت که کشیدم باقی حروف دراومد. چارپایه رو که زیر پای مرده کشیدم گفتم:
- دیدی حسام؟ مرده رو نجات دادی!

با کلی خوشحالی و شاید کمی غرور با نگاهی سرشار از پیروزی به مرد توی نقاشی نگاه می کرد. بعد از چند لحظه یه دفعه دوباره صورتش رفت تو هم. با دستپاچگی و تقریباً التماس گفتم:«چی شده؟»
- دشاش انگوج نداره.... .

بدون یک صدم ثانیه مکث شروع کردم به انگشت کشیدن. به حدی هول بودم که انگشتای بنده ی خدا یکیش مثل اون یکیش نشد. یه دونه اش شد اندازه ی دونه ی تسبیح، یکی دیگه اش با کل دستش رقابت می کرد خلاصه به این افتضاح خیره شده بودم که یکدفعه صدای گریه و فغان بچه بلند شد که:
- این انگوجتاش خرابه... این مریژه... جانباژه...!!!

 

 

پ.ن1: مسلماً بعد از این واقعه خانم مربی منو از اتاق انداخت بیرون. تقریباً شوت کرد.
پ.ن2: بچه ی چهارساله کج و کوله شدن انگشتای دست رو جانبازی می دونه؟
پ.ن3: کسی می تونه بگه چه تفاوت فلسفی ای بین بتمن و مرد دار زده شده وجود داره که انگشتای یکی می تونه «خراب» باشه و انگشتای اون یکی نه!!!

چه باید کرد

بارها برایم پیش آمده که به شکل های مختلف با این گفته ها مواجه شوم. تقریباً هر بار که جایی وضعیت نا به سامان کودکان سرزمینمان مطرح می شود این گفته ها هم از سوی مخاطبان بیان می گردد. گاهی در حاشیه ی یک نشست یا گردهمایی توسط برخی از حضار مطرح می شود. گاهی در انجمن ها، گاهی در نظرات وبلاگم و یا پای نوشته هایی در فیس بوک و گوگل ریدر، گاهی در نامه ها و ایمیل ها و گاهی حتی به عنوان پاسخ به این پرسش که چرا کاری نمی کنیم. و در همه ی این موارد وقتی هسته ی محتوا را کوتاه و ساده بازنویسی می کنم به این دو نکته می رسم.

1.       چه کاری از ما بر می آید؟

2.       ما توانایی انجام کار مهمی نداریم.

به نظرم رسید که برای یک بار سعی کنم پاسخ نسبتاً مناسبی برای این دو مسأله بنویسم. بدیهیست که آنچه خواهید خواند صرفاً آن چیزی است که به ذهن من رسیده و پاسخ ها به این چند مورد محدود نمی شوند.

1)      حساس باشید

اجازه ندهید کودک آزاری، کار کودکان، خروج از چرخه ی تحصیل و این قبیل مسائل در جامعه تبدیل به عادت شود. هیچ چیز اثرگذار تر از حساسیت های عمومی جامعه نیست. حساسیت جامعه حساسیت رسانه ها را بر می انگیزد و نیز توجه مسئولان و نهادهای مربوطه را جلب می کند و مانع از آن می شود که آن موضوع در حجم عظیم کاری آن ها گم شود. به علاوه، حساس بودن موجب می گردد بخشی از خلاقیت و قوه ی تفکرتان به این زمینه بپردازد و  راه های تازه ای برای فعالیت پیش پایتان گشوده شود. این را بپذیرید که حسایت های ما قدرت و تأثیر بسیار زیادی دارند.

2)      آگاه باشید

حداقل کاری که می توان انجام داد آگاه بودن است. آگاهی از وضعیت جامعه ی کودکان، آگاهی از کمبود ها و نیازهای این قشر و آگاهی از حقوق آنان و نیز آگاهی از نهادهایی که در این زمینه فعالند. نهادها و سازمان های فعال در این حوزه تنها در یک جامعه ی آگاه و حساس بستر لازم را می یابند و نیروها و کمک های مورد نیازشان نیز از یک جامعه ی حساس و آگاه تأمین می شود. به علاوه آگاه بودن لازمه ی حساس بودن است و از جمله ی کم هزینه ترین و ساده ترین کارهای ممکن می باشد.

3)      آگاهی و حساسیتتان را به دیگران منتقل کنید

آگاهی و حساسیت باید در سطح جامعه گسترش یافته باشد. پس از آن که خودتان به سطح مناسبی از آگاهی رسیدید(که بدون شک این خود منجر به حساس شدن شما می شود) باید این آگاهی را به دیگر افراد اطرافتان نیز منتقل کنید. این نکته را فراموش نکنید که شاید شما در شرایط حاضر امکان فعالیت مستقیم را نداشته باشید، اما دیگرانی باشند که قادر به این کار باشند، اما به دلیل ناآگاهی از شرایط و نیز از نیازها، هنوز وارد این عرصه نشده باشند. گسترش آگاهی و حساسیت در سطح جامعه، این افراد را به عرصه ی فعالیت وارد می کند. این کار را می توان با فعالیت های ساده ای مانند نوشتن ( در رسانه ها، جوامع مجازی و یا حتی وبلاگ های خصوصی) انجام داد و یا حتی با چند کلمه صحبت با دیگران.

4)      خیریه

مفهوم اقدامات خیریه در جامعه ی ما بسیار فراگیر و عمیق است. هر چند این مسأله در سال های اخیر اندک اندک کم رنگ تر شده اما هنوز هم بسیاری از مردم در کارهای خیریه شرکت می کنند. در اثر مثبت این اقدامات جای هیچ گونه تردیدی نیست، اما نباید فراموش کرد که اقدامات خیریه ( چه به صورت مستقیم و چه از طریق نهادهای مربوطه) به صورت موردی و در محدوده ی کوچکی عمل می کنند. بسیار مهم است که از سطح دلسوزی های معمول بگذریم و تلاش کنیم راه حل های اصلی تری بیابیم. هم چنین بسیاری از افراد عدم فعالیت خود در این حوزه را با این گفته توجیه می کنند که پول و در آمد لازم برای کمک به اصلاح وضعیت کودکان را ندارند؛ اما نباید از خاطر برد که برای بهبود شرایط این کودکان علاوه بر پول به موارد دیگری هم نیاز هست. به عنوان مثال بسیاری از دانشجویان می توانند به عنوان معلم یا مربی داوطلب و یا به عنوان کارشناس بخشی از وقت آزادشان را به انجمن ها و سازمان هایی اختصاص دهند که به طور تخصصی در این زمینه مشغول به کارند.

5)      جوامع مجازی

نباید امکانات جامعه ی مجازی را فراموش کرد. مطمئناً این امکانات صرفاً برای ترویج جملات زیبا یا دلتنگی ها و غم ها و غصه ها و یا شادی های ما طراحی نشده اند. از این امکانات می توان در زمینه ی اصلاح وضعیت نه چندان مناسب کودکان سرزمینمان استفاده کرد. حتی اگر تنها با دست به دست کردن نوشته های دیگران باشد. حلقه ها را قطع نکنید. مطالبی از این قبیل را دست به دست کنید، حتی اگر خودتان علاقه ی چندانی به آن ها ندارید و یا برایتان مفید نیستند. شما هم در این حلقه نقشی دارید و این نقش هر چقدر هم که کوتاه باشد باز بسیار مهم است. امروزه و با ترویج و گسترش ابزارهای اینترنتی و به خصوص با گسترش فیدخوان های عمومی این کار تنها با کلیک روی یک لینک میسر می گردد.

6)      بیش تر از انتقاد کردن عمل کنید

کنار نشستن و انتقاد کردن از دیگران، از سازمان ها، از مسئولان، از دیگر افراد و نهادها تا زمانی به حرف زدن منتهی شود سود چندانی ندارد. نمی توان تمام تقصیرات را به گردن مسئولان و سازمان ها انداخت. کنار گود نشستن و فریاد زدن از هر کسی بر می آید. باید سعی کنیم بیش تر از آنکه کاردیگران را کارشناسی کنیم خودمان عمل کنیم. اگر ما خود از ساده ترین کارها فرار کنیم، چطور می توانیم انتظار داشته باشیم دیگران به کارهایی بسیار دشوارتر بپردازند؟ البته کسی منکر کاستی های موجود نیست اما نباید فراموش کنیم که هدف ما پیش از هرچیز بهبود و اصلاح این وضعیت است، و هر عملی از جمله انتقادهایمان در این چهارچوب تعریف می گردد. بنابراین همواره باید سعی کنیم آن کاری را انجام دهیم که بیشترین فایده را داشته باشد. گاهی این کار انتقاد از رفتار مسئولان و سازمان هاست و گاهی یک عمل کوچک از سوی خود ما.

7)      خودتان را باور کنید

هرچقدر هم که شرایط نامناسب باشد و هرچقدر هم که حجم کار زیاد باشد، باور قابلیت ها و توانایی هایمان سبب می شود از عهده ی آن بر آییم. به خودتان ایمان داشته باشید. قابلیت های هر یک از ما بسیار فراتر از حد تصورمان است و این قابلیت ها هنگامی که با اتحاد چندین برابر شود می توانند کوه ها را هم متلاشی کند. در مقابل حجم کار  ناامید نشوید. شما یک گام بردارید تا در کنار یک گام های دیگران هزاران گام به پیش رویم.

 



پ.ن: از دوستانی که مطالب وبلاگ را از طریق فیدخوان ها(چه خصوصی و چه عمومی) دنبال می کنند خواهش می کنم از این به بعد از لینک فیدبرنر زیر استفاده کنند تا مدیریت آمار واقعی وبلاگ برایم آسان تر باشد. با تشکر.

http://feeds.feedburner.com/ayinehblog

سرگذشت یک بچه ی ریشو

اطراف من پر است از آدم های مختلف؛ آدم هایی به سنین متفاوت، با تفکرات گوناگون و با جهان بینی های منحصر به فرد. اغلب اوقات، عده ای از این افراد که با یکدیگر مشترکات بیشتری دارند و صد البته سرنوشت و یا شاید تصادف زمینه ی کنار هم قرار گرفتنشان را فراهم کرده، دور هم جمع می شوند و گروه های دوستانه ای را تشکیل می دهند. به طور طبیعی افراد این گروه ها روابط صمیمانه تری دارند، بیشتر با یکدیگر وقت می گذرانند و بیشتر به یکدیگر اهمیت می دهند.

طبیعیست که من در زندگی روزانه ام به دلایل گوناگونی با این گروه ها ارتباط دارم. برای من این گروه های تشکیل یافته، فارغ از افراد، مناسبات و یا هدفشان در سه دسته جای می گیرند. گروه کوچکترها، گروه هم سن و سال ها و گروه بزرگ تر ها. پیش از ادامه ی بحث می خواهم منظورم را از هرکدام از این گروه ها روشن کنم.

گروه کوچکترها برای من به معنای گروه افرادیست که به سن وسال از من کوچکترند و به دلایل مختلف، از ارتباط های دوستانه گرفته تا شاید فعالیت های جمعی و گروهی با آن ها در ارتباطم. البته باید ذکر کنم که این تفاوت سنی بازه ی چندان گسترده ای را در بر نمی گیرد. در واقع مقصودم مثلاً بچه ها و نوجوان ها نیست، بلکه به عنوان مثال عده ای بچه های دبیرستانی و کنکوری که علت قرار نگرفتنشان در دسته ی هم سن و سال ها بیشتر دره ی عمیق حاصل از تفاوت بین دانشجو و دانش آموز است.
گروه هم سن و سال ها مشخصاً افرادی در بازه ی سنی خودم، و شاید چند سالی بزرگتر را شامل می شود که از نظر خودشان تفاوت معناداری بین ما از لحاظ سن و سال وجود ندارد. این دسته را اغلب دانشجوهای دوره ی کارشناسی تشکیل می دهند.
گروه بزرگتر ها نیز همانند کوچکتر و در جهت دیگر، طیف گسترده ای از سنین بالاتر را در بر نمی گیرد. پدر و مادر و دایی و عمو در آن جا ندارند؛ بلکه منحصراً به آن دسته ای از جوان ها محدود می شود که به سن وسال پنج شش سال تا نهایتاً ده یازده سال مسن تر هستند و علت قرار گیریشان در دسته ی بزرگسال ها شاید سپری کردن دوران دانشجویی باشد و خصوصیات خاصی که به آن ها اشاره خواهم کرد.

لازم به ذکر نیست که هر دسته از این گروه ها، بنا به خصوصیاتی که حاصل از سن و سال و مهم تر از آن تجربیاتشان است، رفتار خاصی از خود بروز می دهند.

گروه کوچکترها، که شاید بیش از همه با نام رمزی دهه ی هفتادی ها از آن ها یاد شود، بیشتر اهل شوخی و خنده هستند و شوخی هایشان گاهی عجیب و غریب می شود، دوست دارند در هر چیزی یک جنبه ی تفریح ببینند. روابط اجتماعی گسترده ای دارند، زود هیجان زده می شوند، احساساتی اند و بروز احساساتشان شدید است. این گروه، به رغم آنچه ممکن است به نظر بیاید و دقیقاً خلاف آنچه گروه بزرگتر ها(دهه ی شصتی ها) می پندارند، قابلیت این را دارند که به کارهای جدی بپردازند و در این کارهای جدی اگر جنبه ی تفریحی نباشد، خودشان آن را بسازند. بیشتر هم به کارهای فرهنگی و اجتماعی علاقه دارند و بعضی اوقات هم به تجارت و بیزنس. برای آن ها پول آنقدرها جدی نیست مگر این که مجبور شده باشند ارزش آن را با بزرگ شدن ناگهانی از درون، که اغلب حاصل رنج و مشقت است در یابند. روابط بین دختر و پسرهاشان در گروه عادی عادی است. آن ها نسل وبلاگ ها و شبکه های اجتماعی و مهدکودک های مختلط بوده اند. جدای از آنچه به عنوان دوست پسر و دوست دختر برایشان مطرح می شود، اغلب در جمع هاشان می بینی که همه با هم دوستند و در این دوستی گاه تفاوت چندانی بین دخترها و پسرها قائل نمی شوند. هنوز شخصیت خاصی ندارند. شخصیت آن ها کنکور است، درس است، دانشگاه و آینده ایست که برایش خیال ها دارند و باز ته دلشان می دانند که وقتی به آنجا برسند همه چیز را متفاوت خواهند یافت. آن ها جامعه ی مجازی ایران را بارور کردند. کوتاه نوشتن ها را آن ها وارد دنیای مجازیمان کردند و آن ها بودند که سیاسی شدند و سیاسی گفتند و سیاسی نوشتند.
من، هنگامی که در میان گروه کوچکترها قرار می گیرم، حکم نوعی بزرگتر را پیدا می کنم. کسی که تجربیات خیلی بیشتری دارد، کسی که اغلب به حرف هایش گوش می کنند، برایش احترام قائلند و گاهی هم با او شوخی می کنند. دانسته هایت برایشان جالب است و برایت احترام و ارزش فراوانی به ارمغان می آورد. اما خوب می دانند که تو یکی از آن ها نیستی، از خارجی و حکم یک مشاور را داری شاید. میان گروهشان اگر می روم برای آن است که گاهی از بودن با من لذت می برند و گاهی مشتاقند که در میانشان باشم تا احساس اطمینان داشته باشند. اما من در این دسته از گروه ها جایگاهی ندارم.

بزرگترها همان دهه ی شصتی ها هستند. افرادی مغرور که شاید غرورشان کمی زخم خورده باشد. اغلب با یکدیگر متحدند، به دهه ی شصتی بودنشان می بالند و هفتادی ها را خیلی دوست ندارند. نسلی هستند که با غم اخت گرفته اند. همیشه برایشان گفته اند و خودشان هم باورشان شده که مظلوم واقع شده اند. قربانی بوده اند. خیلی هاشان رؤیای پرواز و فرار داشته اند. بعضی هاشان منفعل شده اند و بعضی هاشان با جدیت کار می کنند. برایشان کار یک مسأله ی جدی است و با تفریح و شوخی فرق دارد و البته از همین جدی بودن کار است که لذت می برند.  برای کارهای جدی تر، کارهای سازنده و کارهایی که محصول آن ها زود مشخص می شود ارزش بیشتری قائلند. برایشان پول مسأله ای عینی و مهم است. آن ها ارزش پول را می فهمند و گاهی هم در آن مبالغه می کنند. روابطشان در دایره ی خودشان تعریف می شود. خارج از این دایره، هرکسی را به چشم دیگری می نگرند. عاشق دور هم جمع شدن ها و تعریف کردن ها و یادآوری خاطرات گذشته اند. شوخی هایشان از آب پاشیدن روی هم دیگر تا اجماع و هم دستی علیه یکی دیگر متفاوت است. آن ها بعد از سال ها یاد گرفته اند که روابط بین دخترها و پسرهاشان در یک گروه باید چطور باشد. آن ها نسل دانشگاه های مختلط بوده اند. روابطشان اغلب ساده و صاف است و باز فرق بین دختر و پسر را خوب می فهمند. شخصیتشان غصه است. شکست است و پیروزی هایی که دشوار به دست آمده. آن ها بودند که جامعه ی مجازی ایران را ساختند، آن ها بودند که نوشتن از روزمره ها و از خاطرات و از احساسات را باب کردند و البته همان ها بودند که حساسیت ها را به نوشتن یک جمله در اینترنت خلاصه کردند.
من هنگامی که در میان گروه بزرگترها قرار می گیرم، حکم نوعی کوچکتر را پیدا می کنم. کسی که خیلی کمتر از آن ها می داند، خیلی کمتر از آن ها تجربه کرده است. نگاهشان اغلب مادرانه و پدرانه است. دانسته هایت را نمی بینند. به تحلیل هایت گوش نمی دهند. برای آن ها تو یک بچه ای. با علاقه به درد دل هایت گوش می دهند، اما هرگز با تو درد دل نمی کنند. ابداً بدشان نمی آید که تجربیاتشان را به رخت بکشند و نشان دهند که از تو بیشتر می فهمند و آخر همه ی حرف هایشان غیر مستقیم به تو بگویند که نمی فهمی و بعد که خودت تجربه کنی متوجه ارزش حرف هایشان می شوی. من سعی می کنم چندان در میان گروهشان قرار نگیرم چون بودنم آزارشان می دهد، آن ها را از تفریح باز می دارد و به آن ها حس ناامنی القا می کند. حتی اگر خودشان هم متوجه نباشند. دوستیم را با افراد این دسته حفظ می کنم چون برای آن ها ارزش زیادی قائلم، اما من در این دسته از گروه ها هم جایگاهی ندارم.

و سرانجام گروه هم سن و سال ها. این گروه حد واسطی بین دو گروه دیگر است. بخشی از خصوصیات این گروه را دارد و بخشی از آن یکی. برای آن ها کار و تفریح و درس و زندگی همه و همه جایگاه خاص خود را دارد. به همه شان می پردازند اما هیچ کدام را با دیگری قاطی نمی کنند. کم پیش می آید که از کارشان لذت ببرند اما کم هم پیش می آید که از زیر بار مسئولیت در روند. به همه جور کاری هم می پردازند، تا وقتی که کار باشد و ارزش اجتماعی و مالی داشته باشد. با هم شوخی هم می کنند اما این شوخی ها روند ثابت و کلی ندارد. از یک فرد به فرد دیگر نوع و میزان شوخی متفاوت است. برای رفتن و ماندن دو دلند. شک دارند. گاهی می خواهند بروند و گاهی بمانند و کفه ی ترازوی شکشان با توجه به شرایط آن ها نوسان می کند. برایشان پول یک مسأله ی واقعیست، درکش می کنند اما نه با آن شدتی که بزرگترهایشان آن را می فهمند. گاهی به سختی پولی به دست می آورند تا آن را در بیهوده ترین کار خرج کنند. با بزرگتر هایشان(والدینشان، معلمانشان، استادانشان و نه دهه ی شصتی ها) مشکل دارند. آن ها را دوست دارند اما نمی توانند با آن ها ارتباط برقرار کنند. هم با گروه بزرگترها وقت می گذرانند و هم با کوچکتر ها ولی بیشتر از همه به گروه هم سن و سال های خودشان می پردازند. اما در این گروه هم اتحاد هیچ کدام از آن ها را ندارند و در آن گروه های کوچک تری ایجاد می کنند که سخت از آن محافظت می کنند و به گروه های دیگر با احتیاط می نگرند. روابط دخترها و پسرهاشان در یک گروه هنوز با شرم همراه است. حداقل اوایل این روابط و بعد این روابط به افراط کشیده می شود. آن ها در این روابط نه پختگی بزرگترها را دارند و نه سادگی کوچکترها را. آن ها نسل تفکیک جنسیتی و حریم ها و دانشگاه های تک جنسیتی بوده اند. هنوز به دنبال یافتن نوعی هویتند. کنکور را پشت سر گذاشته اند و دانشگاه دیگر برایشان آن جایگاه آرمانشهری را ندارد و آینده نیز برایشان مبهم است. در جامعه ی مجازی ما آن ها بین کوتاه نوشتن و بلند نوشتن، بین ادبیات و روزمره ها ماندند. گاهی کوتاه نوشتند و گاهی بلند. گاهی ادبی و گاهی ساده. گاهی روزمره گفتند و گاهی شعار دادند، اما بیش از همه عاشقانه نوشتند. عشقانه های بیهوده برای عشقی خیالی. آن ها نسل دو دلیند. نسل شک و تردیدند. نه ایمان و اعتقاد کوچکترها را دارند و نه شکست باورهای بزرگترها را. آن ها در نوسانند.
من هنگامی که در میان گروه هم سن و سال ها قرار می گیرم، حکم نوعی غریبه را پیدا می کنم. کسی که آن ها نمی فهمندش. نمی دانند که تو بزرگتری یا کوچکتر. حرف هایت را، زبانت را نمی فهمند. افکارت برایشان عجیب است. آن همه که می دانی، تو را در چشمشان مثل  دغدغه هایت برایشان ناآشناست. به تو که گوش می دهند فکر می کنند خیلی بزرگتری و حتی به تو می گویند که تو بزرگتر از ما می فهمی، حرف می زنی، می نویسی، اما باز سن و سالت را چه کار کنند؟ حساسیت تو را، تلاشت برای کمک به همه را نمی شناسند. بوی غریبه ها را می دهی. در هیچ گروهیشان نمی گنجی. به تو اعتماد می کنند، به حرف هایت گوش می کنند و هرچند ممکن است مسخره ات کنند ته دلشان برای این حرف ها اندک ارزشی قائلند. با تو درد دل می کنند اما خیلی کم پیش می آید که به درد دل هایت گوش دهند. آن ها با تو راحتند، با تو می گویند، با تو می خندند و به تو اعتماد می کنند اما ته دلشان می دانند که تو یکی از آن ها نیستی. من دوست داشتم که در میان گروهشان قرار گیرم، اما من در این گروه هم جایگاهی نداشتم. نتوانستم. راهم ندادند و پس کشیدم.

می دانی وقتی نگاه می کنی و می بینی برای یک گروه خیلی بزرگی، برای یک گروه خیلی کوچکی، و برای یک گروه غریبه؛ وقتی نگاه می کنی و می بینی که در هیچ گروهی جایگاهی نداری، وقتی می بینی تنها مانده ای، خیلی غصه دارد. خیلی سخت است. هر چقدر هم که با آن کنار بیایی باز گاهی جای زخم این تنهایی بدجوری درد می کند.

مشکل از آن جایی شروع می شود که بزرگتر از سنت بفهمی و بزرگتر از سنت بنویسی. آن وقت می شوی یک بچه ی ریشو و بچه های ریشو در هیچ گروهی جای ندارند. نه بزرگند و نه کوچک. سن و سالشان مشخص نیست.

و می دانی مشکل از آن جایی شروع می شود که یک بچه ی ریشو باشی.