آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

آیینه

هر آیینه روزنه ایست به دنیایی...

چند توصیه برای نمایشگاه کتاب

اگر این روزها قصد بازدید از نمایشگاه کتاب را دارید، پیش از هر چیز این چند توصیه را در نظر بگیرید تا تجربه بازدیدتان شیرین تر باشد. آنچه می خوانید حاصل چند سال تجربه است، پس به هیچ وجه به سادگی از کنار آن نگذرید! ضمناً خیالتان راحت باشد! باز هم حواسم بوده که حاشیه های نمایشگاه از خود نمایشگاه جذاب تر و مهم تر است!

1) اطلاعات کسب کنید.
سعی کنید پیش از حضور در نمایشگاه کمی در مورد آن اطلاعات کسب کنید. از محیط آن گرفته تا نقشه کلی آن. اطلاعاتی نظیر آنچه در این ویژه نام ارائه شده ممکن است بسیار مفید واقع شود. همچنین در مورد کتاب هایی که ممکن است بخواهید بخرید هم جستجو کنید. به خصوص در مورد ناشر آن ها. البته گشت زدن در میان غرفه ها و پیدا کردن کتابی که ممکن است از آن خوشتان بیاید کار لذت بخشیست، اما ضمناً خسته کننده هم هست و ممکن است وقتتان فرصت چنین کاری را به شما ندهد. خرید هدفمند عاقلانه تر و به صرفه تر است.

2) حتماً با خودتان کوله ببرید.
بردن یک کیف دستی و یا اصلاً همراه نداشتن هیچ کیفی به هیچ وجه کار عاقلانه ای نیست. ممکن است خیلی زودتر از آنچه فکرش را بکنید اولین خریدهایتان را انجان دهید. اگر دست هایتان پر شود دچار مشکل خواهید شد. به علاوه گرفتن آن همه بار سنگین در دست هم بسیار خسته کننده است. کوله پشتی در تقسیم بار روی کتف هایتان نقش مؤثری دارد! ضمناً اگر قصد دارید زیاد خرید کنید علاوه بر کوله، یک کول اضافی هم با خودتان ببرید که در نمایشگاه به خاطر آن همه راه رفتن، آدم زود خسته می شود!

3) در زمانبندی خریدهایتان دقت کنید.
ممکن است از همان ابتدا در نظر داشته باشید که تعدادی کتاب مشخص را بخرید. اگر قصد دارید علاوه بر خریدن آن ها در نمایشگاه هم گشت بزنید، به صرف آنکه غرفه مربوط به آن کتاب را زود دیدید برای خرید اقدام نکنید. در نظر داشته باشید که مدت زیادی راهپیمایی در پیش خواهید داشت و کتاب ها معمولاً سنگین هستند. مکان غرفه را به خاطر بسپارید و آلارم گوشیتان را برای یک ساعت پیش از زمان برگشت تنظیم کنید.

4) سعی کنید تنها به نمایشگاه بروید.
البته رفتن گروهی حال و هوای خودش را دارد، اما در مورد کتاب، تجربه نشان داده که سلیقه ها خیلی متفاوت است. همراه شما هرچقدر هم که اهل کتاب های پیچیده باشد، باز هم بسیار محتمل است که چند قدم به چند قدم در مقابل غرفه های خاصی سست شود و جذب کتاب های اسامی کودکان شود! آنقدر وقت ندارید که برای علایق همه صرف کنید، پس اگر لازم شد موقتاً از هم جدا شوید.

5) ترجیحاً با خودتان ناهار ببرید.
غذاهای موجود در نمایشگاه علاوه بر آنکه گران قیمت هستند، اغلب کیفیت خیلی خوبی هم ندارند و این ممکن است باعث شود از شدت عذاب وجدان دل درد هم بگیرید! اگر برایتان ممکن است خودتان غذای سبکی با خودتان ببرید. ضمناً به هیچ وجه ناهار را حذف نکنید که ناهار خوردن در فضای سبز نمایشگاه خودش عالمی دارد!

6) از هدایای تبلیغاتی غافل نشوید!
رویم به دیوار که این حرف را می زنم! ولی خب این هم واقعیتی است. بعضی از غرفه ها هدایای تبلیغاتیشان از محصولاتشان بهتر است! به خصوص اگر ربطی به کتاب و کتابخوانی نداشته باشند! مثلاً اگر خیلی گرمتان شد یادتان باشد که دومینو، در نزدیکی های ورودی مترو مصلی یک دکه بستنی فروشی دارد که علاوه بر بستنی های خوشمزه، به عنوان هدیه خرید یک بادبزن دستی هم به شما می دهد!

7) تحت هیچ شرایطی آیس پک نخرید!
پارسال هم گفتم. امسال هم تکرار می کنم. هر کاری می کنید، اگر سر جلسه امتحان به دوستتان تقلب نمی رسانید، اگر درس سه واحدی را می افتید، اگر توی کتاب هایتان نقاشی می کشید، عیبی ندارد؛ فقط به هیچ وجه از نمایشگاه آیس پک نخرید. آیس پک های نمایشگاه به بخش «آیس» زیادی بها داده اند و نتیجه آن شده که محتویات لیوان را با پمپ 2000 وات هم نمی شود بالا کشید! حالا دیگر خودتان می دانید!

8) حواستان به آب بدنتان باشد.
طبیعتاً در این هوای نسبتاً گرم، آن همه راه رفتن، به خصوص اگر بین بخش های مختلف نمایشگاه و زیر آفتاب انجام شود، باعث تشنه شدنتان می شود و انسان هم به طور طبیعی تشنگی را حس می کند و برای رفع آن اقدام می کند، اما اگر شما هم از آن دسته آدم هایی هستید که در مواجهه با کتاب دست و پایتان را گم می کنید و همه چیز از خاطرتان می رود، حواستان باشد که کمبود آب ممکن است مشکلات فراوانی برایتان ایجاد کند که کمترینشان گرمازدگی است. خیالتان راحت باشد که تا دلتان بخواهد دکه آب معدنی فروشی هست که آب معدنی هایشان هم خنک است. اما حواستان باشد که اتفاقی مشابه آنچه برای من رخ داد و در بخش «چرخی در نمایشگاه» نقل گردم برایتان پیش نیاید.

8) سری هم به سرای اهل قلم بزنید.
برنامه های سرای اهل قلم هرچند گاهی چندان ربطی به کتاب ندارند، مثل یکی از برنامه های پارسال در خصوص «بررسی وضعیت امور خارجه رژیم صهیونیستی» که حتی محض دلخوشی هم شده یک فرهنگی یا ادبی در عنوانش نداشت، اما اغلب بسیار مفید و جالبند. فرصتی می شود برای رویارویی با ناشران و نویسندگان و مترجمان و مسئولان و شنیدن حرف هایشان به طور مستقیم.

9) چند تایی هم کتاب بخرید.
می دانم که کتاب خیلی گران است و شما هم سرتان شلوغ است و ضمناً در نمایشگاه کتاب فرانکفورت هم حجم خرید شخصی کتاب خیلی خیلی کم است، ولی در نمایشگاه تهران مهم ترین مسأله آشنا شدن عموم مردم با کتاب ها و خریدن و خواندن بعضی از این کتاب هاست. یادتان باشد که اگر نمایشگاه را از دست بدهید دیگر فرصت نخواهید داشت این همه ناشر را با عناوین مهمشان یک جا و کنار هم ببینید.

10) ازدحام را از خاطر نبرید.
به طور کلی چه در مسیر رفت، چه در مسیر برگشت و چه در خود نمایشگاه حواستان به شلوغی باشد. به خصوص اگر از وسایل حمل و نقل عمومی نظیر مترو یا اتوبوس استفاده می کنید. ضمناً این اواخر بعضی از اتوبوس ها قواعد ارگونومی فیزیکی را رعایت نکرده اند و فاصله صندلی ها را خیلی کم در نظر گرفته اند. مراقب باشید که بعد از یک روز راه رفتن، پا درد نگیرید!

از بازدیدتان لذت ببرید.

چرخی در بیست و پنجمین نمایشگاه کتاب تهران

مطالبی که در این پست و پست بعدی می خوانید را من برای یکی از نشریات نوشته ام. دیدم این وبلاگ دارد خاک می خورد گفتم قبل از چاپشان اینجا هم بنویسم شاید کسی خواند و خوشش آمد و به دردش خورد!


هر انسانی از مجموعه عادت های رفتاریش تشکیل شده. این را گفتم که بگویم یکی از عادت های من که از چهار سال پیش شکل گرفته این است که همیشه در روز اول به نمایشگاه کتاب می روم و یک روز را صرف گشتن در نمایشگاه می کنم. به تمام غرفه ها، کوچک یا بزرگ سر می زنم و به کتاب هایشان نگاهی می اندازم. امسال هم مطابق همین عادت رفتار کردم و در نخستین روز بازدید عمومی در نمایشگاه حاضر شدم و آنچه در چند صفحه آینده خواهید خواند، مختصری از همین یک روز در نمایشگاه است. البته در نگارش این متن، این نکته را در نظر داشتم که همیشه گفته اند حاشیه های نمایشگاه از خود نمایشگاه مهم تر است! ضمناً برای آنکه زحمت حفظ هماهنگی و یکپارچگی ساختار را نیز برطرف کنم، متن را به صورت موردی نوشته ام.

1) نمایشگاه امسال نیز مانند سال های گذشته، در مصلی تهران برگزار می شود، بنابراین دیدن داربست های ساختمانی، یا ماسه بنایی که از زمان انتقال محل نمایشگاه به مصلی، تبدیل به یکی از اجزای جدایی ناپذیر نمایشگاه بین المللی کتاب تهران شده، امسال نیز ممکن است.

2) بعد از ورود به نمایشگاه، فارغ از اینکه از کدام ورودی آمده باشید، رسیدن به اطلاعات نمایشگاه مقدار زیادی راهپیمایی می طلبد. در تمام نمایشگاه یک بخش اطلاعات وجود دارد که مسئولان سعی کرده اند آن را در مرکزی ترین قسمت نمایشگاه قرار دهند. همان یک بخش هم معمولاً تا حدی که بتوانید تصورش را بکنید شلوغ هست!

3) اگر به بخش ناشران کمک آموزشی سری بزنید مطمئناً شگفت زده می شوید. غرفه های تعدادی از انتشارات به نام این بخش، به شکلی محیا شده که با اولین نگاه، بیننده به یاد آژانس های مسافرتی می افتد! نکته جالب بعدی برخورد برخی مسئولین این غرفه هاست که مانند کودکان خیابانی، وسط نمایشگاه یقه شما را می گیرند و به شما اصرار می کنند که یک بن ده هزار تومانی هدیه برای خرید کتاب های انتشاراتشان را از آن ها بگیرید و به هیچ وجه هم توجهی به اصرارهای شما مبنی بر اینکه دیگر دانش آموز نیستید نمی کنند.

4) مطابق سنت هر ساله بخش کتاب های دانشگاهی بلافاصله بعد از شیب معروف محوطه قرار دارد. تعداد ناشران دانشگاهی زیاد است و تعداد کتاب هایشان هم زیاد است و با این وجود هنگام خرید بسیاری از کتاب ها پاسخ فروشنده دعوت شما به بازدید از فروشگاه انتشارات است. بعضی از ناشران یک کارت تخفیف 50 درصدی هم به شما می دهند که فقط در فروشگاه مرکزیشان اعتبار دارد.

5) اما بخش اصلی نمایشگاه (از نظر من البته) شبستان است. جایی که روی نقشه به ناشران عمومی اختصاص یافته. شبستان به معنای واقعی مربوط به ناشران عمومی است و ناشران داستان، شعر، کتب آشپزی، روانشناسی، آموزش زبان و... بدون هیچ نظم مشخصی در آن جمع شده اند. حتی بعضی ناشرانی که به نظر می رسد مربوط به بخش های دیگر، مثلاً بخش کمک آموزشی باشند هم در شبستان دیده می شوند. ترتیبی که مسئولین برای نظم شبستان در نظر گرفته اند، دسته بندی بر اساس حروف الفباست که برای ناشران پرآوازه که غرفه های بزرگی دارند استثنا قائل می شود. هرچند که این ترتیب چندان مناسب به نظر نمی رسد، با توجه به آنکه در کشور ما معمولاً هیچ ناشری به طور تخصصی به کار در یک زمینه نمی پردازد، قابل قبول به نظر می رسد. اما به این نکته توجه کنید که ممکن است ناشر مورد نظر شما که نامش قاعدتاً با «آ» شروع می شود در انتهای شبستان قرار گرفته باشد چون نام رسمیش «نشر آ...» باشد!

6) نکته ای که در همان ابتدا جلب توجه می کند، تعداد فوق العاده زیاد ناشرانیست که در نمایشگاه حاضرند. به راستی که دیدن این همه انتشارات با نام های مختلف که خیلی هایشان پارسال نبودند و امسال هستند و سال دیگر نخواهند بود، آدم را در مورد رشد فرهنگی کشور به شدت امیدوار می کند. به خصوص که این همه هم علاقه داشته باشند در نمایشگاهی با ابعاد جهانی و بین المللی حاضر شوند. حتی در بعضی موارد سه یا چهار ناشر با هم یک غرفه کوچک گرفته اند و کوه، کوه کتاب برای فروش آورده اند!

7) اجازه بدهید همینجا خیال همه آقایان را راحت کنم! تعداد فوق العاده زیادی کتاب آموزش آشپزی در طرح ها و رنگ ها و سایزهای مختلف در نمایشگاه یافت می شود! با یک تقریب خوب در حدود هفتاد درصد غرفه ها حداقل یک جلد کتاب آموزش آشپزی پیدا می شود، پس دیگر نگران غذا پختن نباشید چون به گفته بعضی از غرفه داران، معجزه این کتاب ها در حدیست که خودشان برایتان آشپزی هم می کنند!

8) اگر نگاهی به پیشخوان غرفه ها بیندازید کمی متعجب و سردرگم می شوید. روی پیشخوان اکثر غرفه ها با حجم عظیمی از کتاب هایی مواجه می شوید که هیچ ارتباط معقولی با یکدیگر ندارند. یک رمان تاریخی، کنارش کتاب هزار نام باستانی ایرانی، سپس یک کتاب شعر سپید و  بعد کتاب نشانگرهای مولوکولی!

9) روی در و دیوار برخی غرفه ها هم با نوشته هایی نظیر 5 جلد داستان و رمان فقط 5000 تومان، مرکز فروش جذاب ترین رمان های داخلی و خارجی، 4 جلد کتاب طنز 1000 تومان، کتاب اس ام اس های طنز و سرکاری، و یا مثلاً 3 جلد کتاب با جایزه فقط 2000 تومان مواجه می شوید که در اینصورت زیاد متعجب نشوید. چراکه تجربه نشان داده در چنین مواردی تعجب فایده ای ندارد!

10) نکته جالب دیگر روی پیشخوان ها و در و دیوار غرفه ها، توجه به آثار جرج اورول است. یادم می آید که سال گذشته تعداد کثیری از ناشران، کتاب «قلعه حیوانات» را می فروختند؛ گویا امسال نوبت به اثر دیگر اورول یعنی 1984 رسیده! کتاب «نبرد من» هم زیاد پیدا می شود!

11) بعد از کتاب های آشپزی، بخش عمده ای از کتاب های موجود را کتب مدیریت و روانشناسی و به خصوص کتب مربوط به مسائل ازدواج تشکیل می دهند! ضمناً این نکته را هم بگویم که فعلاً تمامی نگرانی های من با دیدن عبارت «2002 راه برای انتخاب همسر مناسب» روی جلد یکی از کتاب ها بر طرف شده است.

12) بعد می رسید به بعضی غرفه ها که کتاب های چاپ شده توسط یک ناشر دیگر را می فروشند و تازه زیر قیمت و ارزان تر از غرفه ناشر اصلی! وقتی به صرافت بیفتید که علت را جویا شوید می بینید که بعضی از این غرفه ها مشکل را با برداشتن نام انتشارات از بالای غرفه شان حل کرده اند! غرفه بی نام قاعدتاً می تواند هر کتابی را بفروشد. ولی واقعاً می تواند؟

13) سرانجام به جاهایی می رسید که اوضاع کمی بهتر می شود. غرفه های بزرگ گوشه ی راست شبستان، جایی که ناشران بزرگ تر و به نام تر حضور دارند. اما آن جا هم با کمال تعجب متوجه می شوید که خیلی از کتاب هایی که انتظارشان را داشتید به علت های مختلف در غرفه موجود نیستند. به فروشگاه مراجعه کنید.

14) بعد از ساعت ها گشتن متوجه می شوید که ناشر مورد علاقه تان که سهم عمده ای در لیست خریدتان داشته، به دلایلی که شما از آن ها خبر ندارید امسال در نمایشگاه غرفه ندارد. خب، حداقل هنوز هم می شود به فروشگاهشان مراجعه کرد.

15) حالا دیگر خسته و کوفته شده اید. گشتن شبستان به آن بزرگی کار سختی است. هوا هم گرم است.  همینطور که بین غرفه ها راه می روید و بطری آب هم دستتان است، یکدفعه متوجه می شوید که بطری آب دستتان بود و دیگر نیست! بطری آب را از دستتان برده اند. یک نگاه به اطراف می اندازید و متوجه می شوید که همه بطری آب دستشان است و خب این جا هم که خوابگاه نیست که اگر دمپاییتان را بردند شما هم دمپایی یکی دیگر را بپوشید! مجبور می شوید به یکی از دکه های جنب سالن بروید و یک بطری آب معدنی بخرید و همان جا جلوی دکه تمام آب بطری را سر بکشید که مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد!

16) و سرانجام وقت رفتن می رسد! احتمالاً با باری از کتاب هایی که می شود با بن دانشجویی خرید، که بسته به سلیقه تان می تواند سنگین یا سبک باشد، و همینطور تعداد زیادی لیست کتاب و بروشور تبلیغاتی مربوط به بانک های مختلف، گروه های آموزش زبان، پارسه و مدرسان شریف و مبین نت و ایرانسل! با تنی خسته و دلی خوشحال از اینکه در مهم ترین رخداد فرهنگی سال کشور شرکت کرده اید و در حالی که در دل تکرار می کنید:« سال به سال دریغ از پارسال!» می روید تا در میان جمعیت همیشه در صحنه، حاضر در مترو یا اتوبوس حرکات کششی را تمرین کنید.

اما خوب یا بد، نمایشگاه کتاب تهران، فارغ از تمام مشکلات اجرایی آن، حداقل به خاطر همان موج، هیجان و شوری که ایجاد می کند (قبلاً که ایجاد می کرد!) یکی از بزرگترین و مهم ترین رویدادها در میان اندک اتفاقات فرهنگی کشورمان است. بدون شک، قدم زدن در میان آن همه کتاب گوناگون، ورق زدن چند کتاب، دست کشیدن روی جلد کتاب های قطور، صحبت کردن با غرفه دارها در مورد کتاب های مختلف، فراهم شدن فرصت بحث با بعضی نویسنده ها یا مترجمین مورد علاقه تان، دیدن آشناهایی که زیر بار خریدهایشان (یا زیر بار پرداخت هایشان!) خم شده اند، قرار گرفتن در فضایی مملو از فرهنگ و اندیشه(!) و داشتن آن حس روشنفکری و نخبگی(!)، تجربه ایست که حداقل یک بار در سال باید درک کرد.

بیست و پنجمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران را از دست ندهید.

نگاهی دیگر به «جدایی»

«جدایی نادر از سیمین»، یا آنطور که این روزها خطابش می کنند «جدایی»، را تنها دو بار دیده ام. اولین بار در همان بهار گذشته بود. پیش از اکران، حرف و حدیث های بسیاری راجع به آن بود. خیلی ها از آن تعریف می کردند، به حدی که برای من، که همیشه نسبت به جریان های این چنینی بد بین بوده ام، از همان ابتدا «جدایی» در هاله ای از شک و سوءظن فرو رفت. برای من که آخرین فیلمی که ارزش دیدن در سینما را برایش قائل شده بودم، «وقتی همه خوابیم» بهرام بیضایی بود، کوچکترین چیزی لازم بود تا در همان ابتدا، اعتمادم را به اصغر فرهادی که با «چهارشنبه سوری» و «درباره الی» می شناختم از دست بدهم.

اما به محض شروع فیلم همه ی آن ذهنیت منفی به یکباره فرو ریخت. فیلم از همان ابتدا نفس گیر و درگیر کننده بود و تا همان لحظه که به دوستی که کنارم نشسته بود گفتم فیلم باید همین جا تمام بشود، و تمام هم شد، یک لحظه بیننده را رها نکرد. فیلم به پایان رسید و ما از سالن بیرون آمدیم. خوب به خاطر دارم که چقدر دلم می خواست چند ساعتی تنها قدم بزنم و همه ی فیلم را، همه ی دیالوگ ها را و همه ی سکانس ها را مرور کنم. اما نشد. همراه با دوستان به آخرین سئانس رفته بودیم و مجبور بودیم هرچه سریعتر برگردیم.

اما از همان زمان یک موضوع ذهنم را مشغول کرده بود. «جدایی» فیلمی بود که بدون شک توجه منتقدان و تماشاگران حرفه ای را جلب می کرد. اما در گیشه چطور؟ فیلمی که از موسیقی بهره ای نمی برد، با دوربین سردست ضبط شده بود، طنزهای گیشه ای مد روز را نداشت، با تکنیک های تبلیغاتی نظیر شایعه ی توقیف فیلم هایی مانند «قلاده های طلا» سر زبان ها نیفتاده بود، از بلیط های نیم بها و قرعه کشی اتوموبیل فیلم هایی مثل «پایان نامه» استفاده نمی کرد، و حتی مانند «اخراجی های 3» حمایت همه جانبه ی تلویزیون(با پخش تمام قسمت های قبلی) و بیلبوردهای تبلیغاتی عظیم و حتی حرکت ضد فرهنگی تکثیر آن در بازار برای جلب توجه عموم را هم نداشت، فیلمی که از بسیاری المان های یک فیلم عامه پسند بی بهره بود، چطور آن همه بار دیده شد، چطور آن همه توسط تماشاگران عادی سینما، توسط اقشار متفاوت جامعه و حتی در آن سوی مرزها تحسین شد؟

بدون شک، موج به راه افتاده در جامعه، بی تأثیر نبود. حتی آنطور که برخی مخالفین فیلم این روزها به درستی می گویند، دلایل سیاسی هم اندک تأثیری داشتند، اما هیچ یک از این ها دلیل اصلی نبود. دلیل اصلی تنها در سناریو و خط داستان قوی و لایه لایه ی فیلم نهفته بود.

در همان نگاه اول، برخی نکات به ذهنم رسید. فیلم خاکستری است. از تم رنگبندی اصلی فیلم تا شخصیت های آن. همه چیز خاکستری است. رنگ چندانی در فیلم دیده نمی شود به جز مثلاً در اوایل داستان و گاه در خانه که قرار است مکان امن باشد و آن هم نه همیشه. رنگ ها همه ماتند و بی جان. هیچ چیز سیاه و سفید نیست. هیچ چیز مطلق نیست. هیچ کس بد نیست و هیچ کس هم خوب نیست. همه دروغ می گویند، همه مصلحت اندیشی می کنند، همه فریاد می زنند و دعوا می کنند، همه به نوعی مقصرند، و باز همه مجبورند، همه قربانی اند، و هیچ کدامشان را نمی توان در دسته ی بدها قرار داد و هیچ کدامشان هم در دسته ی خوب ها قرار نمی گیرند.

فیلم پیرامون حق است. همه از حق صحبت می کنند. از نادر(پیمان معادی) که در سکانس پمپ بنزین دخترش(سارینا فرهادی) را برای گرفتن «حقش» می فرستد و پول را به جحت(شهاب حسینی) نمی دهد چون نمی خواهد پول زور و «ناحق» به کسی بدهد، تا راضیه(ساره بیات) که پس از بیرون رانده شدن، به خانه بر می گردد تا « پولی را که حقش است» بگیرد و از نادر نمی گذرد چون به او «تهمت ناحق» زده است، تا سیمین(لیلا حاتمی) که از حقوق دخترش صحبت می کند، همه از حق می گویند و همه حق دارند. به راستی بیننده ی بی طرف نمی تواند حق مطلق را به هیچ یک از کاراکترهای فیلم بدهد.

فیلم درباره ی واقعیت هاست. آن فانتزی رنگینی که «یک حبه قند» نشان می دهد نیست. تلخ است، اما به همان تلخی جامعه ی امروزی ما. لایه ی زیرین فیلم فرهادی کاملاً اجتماعی است. داستان از آدم های مختلفی تشکیل شده که هر یک در جامعه ی امروزی نماینده ی بخشی هستند. تمامی کاراکترها کاملاً تیپیک هستند و استانداردهای رایج هر تیپ را یدک می کشند. این آدم ها هستند که در جامعه حضور دارند. به جامعه معنا می بخشند. در جامعه حرکت می کنند. به یکدیگر برخورد می کنند. زندگی، آن ها را در کنار، یا در مقابل یکدیگر قرار می دهد. آدم هایی که هیچ کدام بد نیستند، اما دروغ می گویند، زخم می زنند، رنج می دهند و رنج می کشند. آدم هایی که همه به دنبال حقشان هستند، نه بیشتر، اما حق هرکدام گاهی آنچنان با حق دیگری در هم تنیده که حق یکی، ظلم به دیگری می شود.

اصغر فرهادی کارگردان طبقه ی متوسط جامعه است. این را پیشتر و از روی فیلم هایی نظیر «چهارشنبه سوری» و «درباره الی» می دانستیم و در این فیلم هم تمرکز اصلیش بر این طبقه است. خانواده ی متشکل از نادر، سیمین و ترمه یک خانواده کاملاً تیپیک متوسط است. پدری که در بانک کار می کند و مادری که  در مؤسسه ی آموزش زبان تدریس می کند. خانواده ای که ماهواره می بینند، برای بچه شان معلم خصوصی می گیرند، زندگی یکنواختی دارند(حداقل تا پیش از آنکه طوفان حوادث سر برسد)، به موسیقی می پردازند و در مجموع تصویری هستند از یک خانواده معمولی طبقه متوسط.

فیلم از دادگاه شروع می شود. با نمای دید قاضی. بیینده در جایگاه قاضی است، پس بیننده قرار است قضاوت کند. در دادگاه متوجه می شویم که سیمین می خواهد از کشور برود. شش ماه است که ویزای خانوادگی صادر شده و در این مدت سیمین نتوانسته نادر را متقاعد کند و چهل روز دیگر مهلت ویزا به اتمام می رسد. سیمین در آخرین راه حل به طلاق روی آورده. اما او طلاق را نمی خواهد. او می خواهد به خارج برود تا دخترش و خانواده اش آینده ی بهتری داشته باشند. او فروپاشی خانواده و از دست دادن دخترش را نمی خواهد.

با این وجود او از نادر جدا می شود. از خانه می رود و اینجا بنیان همه ی ماجراها گذارده می شود. پس به نوعی می توان سیمین را مقصر اصلی تمام ماجرا ها دانست. فراموش نکنید که اوست که خانه را ترک می کند و تنش ایجاد شده، ظاهراً تقصیر اوست و اوست که با سازش در مقابل کارگران پول ها را از کشو بر می دارد. پول هایی که ماجرای راضیه را پیش می آورد. اما بیایید به این خانواده نگاهی بیندازیم.

نادر پدر خانواده است، یا بهتر است بگوییم مرد خانواده. او موسیقی سنتی دوست دارد، چراکه او نماینده ی تیپ سنتی است. انسان منطقی ای است. خانواده دوست است. مقاوم و محکم است و سعی می کند چیزی از احساساتش بروز ندهد. با این حال در سکانس حمام زیر فشار عاطفی وقایع گریه می کند. همانقدر که به پدرش توجه می کند، دخترش برایش مهم است. نادر شخصیتی اصول گراست. او اصولی دارد و در ظاهر سخت به آن ها پایبند است. نگاه کنید به آنجا که با ترمه راجع به معنای «گارانتی» بحث می کند. نادر می گوید:«چیزی که غلطه، غلطه هرکی می خواد بگه. هر جا هم نوشته شده باشه.» و وقتی ترمه در مقابل پیشنهاد او می گوید:«چیز دیگه ای بنویسم نمره مو کم می کنم.» می گوید:«عیب نداره. بذار کم کنن.» او می خواهد به دخترش بیاموزد که در زندگی باید فارغ از نتایج و عواقب همیشه کار صحیح را انجام داد. او به اصول فکر می کند و در عین حال سخت تلاش می کند وجهه ی خود را حفظ کند.

سیمین به معنای واقعی کلمه زن و مادر است. او فداکار است. از همه چیز می گذرد. حاضر می شود تهمت را بپذیرد، برایش مهم نیست که ترسو خطاب شود. در دفاع از نادر، مردی که سیمین ترکش کرده و در مقابل، او حتی به خاطر سال ها زندگی مشترکشان سعی نکرده جلوی رفتنش را بگیرد، مقابل مشت حجت قرار می گیرد. سازشکار است و در مقابل کارگرانی که برای بردن پیانو آمده اند کوتاه می آید. سعی می کند با حجت مذاکره کند. او فقط به حل مشکل فکر می کند. سیمین نماینده ی بخش عظیمی از زنان مدرن طبقه ی متوسط است. حجاب خوبی ندارد، سیگار می کشد، رانندگی می کند، به فکر خارج رفتن است، پیانو می نوازد و... . او همان دکمه ی ماشین لباسشویی در سکانس آشپزخانه است. همان که بیشتر از همه کار می کند و محو می شود... .

ترمه نوجوان کم اعتماد بنفسی است که آخرین مانع بین مادر و پدر برای جدایی است. او بیشترین فشار را تحمل می کند. او نمی داند مشکل پدر و مادرش چیست. برایش تنها این مهم است که مادر و پدرش کنار هم بمانند. اما هرچه ماجرا پیش می رود، ترمه با جنبه های تازه ای از همه چیز مواجه می شود و همه چیز برایش تغییر می کند. او می بیند پدرش که گفته بود کار درست را انجام دهد و کاری به قضاوت و نمره نداشته باشد، در دادگاه در مورد اطلاع داشتن از حاملگی راضیه دروغ می گوید و دلیل آن را زندان بیان می کند. او می بیند که پدرش چطور برای نجات پدربزرگ در را به او می کوبد. او می بیند که مادرش که قرار نبود«واقعاً پدر را ترک کند» به طلاق روی می آورد و چطور ماجرایی که «جدی نبود»، «جدی می شود». او در پایان فیلم بزرگ می شود و به جایی می رسد که تصمیم می گیرد از میان پدر و مادر با کدامیک زندگی کند.

«جدایی» ماجرای این خانواده را شرح می دهد. «جدایی» ماجرای جدایی را شرح می دهد. سیمین در ابتدا می گوید برای خروج از کشور طلاق می خواهد و نادر می گوید برای نگهداری از پدر بیمارش، که البته یکی از هزار و یک دلیلش است، نمی تواند کشور را ترک کند و با این وجود طلاق رخ نمی دهد. در پایان فیلم اما، از لباس های مشکی و زمستانی بودن آن ها می فهمیم که نه تنها پدر مرده، بلکه مهلت چهل روزه ی ویزا هم به پایان رسیده. هر دو دلیل باطل شده اند، اما خانواده از هم می پاشد و طلاق صورت می گیرد. چراکه دلیل طلاق، نه خارج رفتن سیمین بود و نه پدر نادر. سیمین به نادر می گوید:«گور بابای خارج. چرا مثل آدم با من حرف نمی زنی؟ من اومدم راجع به ترمه باهات حرف بزنم.» ترمه به پدرش می گوید:«چرا پول اینا رو نمی دی که مامان برگرده.» نادر می گوید:«برگشتن مامانت ربطی به این نداره.» ترمه می گوید:«چرا داره.اومده بود که بمونه.ساک و وسایلش پشت ماشین بود. خودم دیدم.» و بعد پدر را ترک می کند. در دو سکانس ما قبل پایان، در شیشه ی شکسته ی ماشین، حفره ای نادر و سیمین را از هم جدا می کند. طلاق صورت می گیرد و بنابراین می توان اینطور اندیشید که اگرچه با ماندن سیمین در خانه و یا حاضر شدن نادر به ترک کشور، شاید هیچ یک از آن ماجراهایی که سرانجام به طلاق ختم شد، رخ نمی داد، اما باز هم تغییری در اصل ماجرا حاصل نمی شد. خانواده از مدت ها پیش شکافته بود و هرچقدر هم که سیمین حاضر به فداکاری می شد و یا نادر منطقی می بود، تغییری در ماجرا رخ نمی داد. علت را باید در همان لایه زیرین داستان جستجو کرد.

در این میان شاید بتوان لبه ی تیزتر تقصیر را اندکی متوجه نادر کرد. سیمین از همه چیزش می گذرد. تلاشش را می کند تا کار به طلاق نکشد. نادر هم البته طلاق را نمی خواهد اما کاری نمی کند تا از آن جلوگیری کند. کاری نمی کند، چون نمی تواند. برای او تصویرش بسیار مهم است و تصویر یک مرد در جامعه ی مردسالار ایرانی، تصویری محکم، خشک و اندکی دیکتاتور است که هرگز کوتاه نمی آید. با نگاهی به فیلم به سادگی متوجه می شویم که نادر تجسم این تصویر است. او تنها وقتی گریه می کند که با پدر بیمارش تنهاست و پدر چیزی از گریه ی او نخواهد فهمید. او در مقابل هیچ کس، حتی حجت کوتاه نمی آید و همه ی گلایه ی سیمین از این است که چرا به او نگفته که بعد از این همه سال زندگی بماند. که اگر می گفت سیمین بی شک می ماند. سیمین تنها از نادر می طلبد که او را به رسمیت بشناسد و به او احترام بگذارد، اما نادر او را ترسو خطاب می کند و با پیش کشیدن بهانه ی خارج رفتن او را کوچک می کند. با نگاه به «چهارشنبه سوری» نیز می توان فهمید که اصغر فرهادی همواره در تلاش بوده تا این تصویر و این مردسالاری غالب را بشکند.

«جدایی» فیلمی است که بی شک از نظر فنی فوق العاده است، اما نکته ی اصلی آن در داستان نهفته است. داستانی که حتی در آنسوی مرزها و برای بینندگانی که با شرایط جامعه ی ما ناآشنایند، جذاب و درگیر کننده است. از دوستانی شنیده ام که در پخش جهانی «جدایی» بسیاری گریسته اند. علت این همذات پنداری همه در داستان «جدایی» نهفته است. داستانی که از روابط انسانی می گوید. روابطی نه چندان نیک. روابطی واقعی از آن جنس که در جامعه رخ می دهد. آدم هایی که به یکدیگر ساییده می شوند. آدم هایی که می روند، که فراموش می کنند یا فراموش می شوند. آدم هایی که صدمه می بینند و صدمه می زنند. آدم هایی که نه خوبند و نه بد. «جدایی» داستان ماست.

 

پی نوشت:

1.       سکانس پایانی فیلم شاهکار فیلم است، یک سکانس زودتر یا دیرتر باعث لطمه ی جدی به فیلم می شد. یک سکانس دیرتر پایان قطعی می بود و موضع گیری به سود یکی از طرفین که اصغر فرهادی حداقل در ظاهر سخت از آن گریزان است. یک سکانس زودتر هم ضربه ی اصلی را نمی زد و جدایی هرچند که در نمای شیشه ی ماشین نشان داده شده بود، قطعی نشان داده نمی شد.

2.       هرچند در پاسخ به خیلی ها گفتم که اصلاً نباید به انتخاب ترمه فکر کرد چون در فیلم این نکته ی چندانی مهمی نیست، اما در مقابل پرسشی که برای خیلی ها مطرح است به نظر من ترمه بدون شک مادرش را انتخاب می کند. هرچند که فرهادی موضع گیری رسمی نمی کند. بحث در این خصوص مجال دیگری می طلبد.

3.       علی رغم نقش مهم آن ها در فیلم، در این نقد به حجت و راضیه نپرداختم، شاید چون تمرکز اصلی اصغر فرهادی نیز بر آن ها نبود. «جدایی» در مورد نادر، سیمین و ترمه است.

4.       سکانسی که در دفتر مدرسه رخ می دهد و در آن حجت با حالتی از استیصال می گوید:«چرا شماها تا چشمتون به ماها می افته فکر می کنید ما از صبح تا شب عین حیوون افتادیم به جون زن و بچه هامون. بابا ما هم آدمیم به قرآن.» واقعاً قابل توجه است. باید اعتراف کنم که متأسفانه حتی خود من هم برای لحظاتی از ذهنم گذشت که شاید مقصر خود حجت بوده باشد و علت چنین مسأله ای، آن اختلاف طبقه و دیدگاه منفی نسبت به طبقه ی فرودست جامعه است که متأسفانه در جامعه ی ما به شدت رایج است و فرهادی با هوشمندی به آن نگریسته و زشتی آن را در فیلمش به نمایش گذاشته. حتی در دادگاه هم اشاره ای به این موضوع هست:«فقط بچه های شما آدمن؟ بچه های ما توله ی سگن؟» و همچنین نابرابری طبقاتی در مقابل قانون.

5.       دیالوگ ها نقل به مضمون هستند. همانطور که پیشتر گفتم فیلم را تنها دوبار دیده ام و از آخرین بار دو، سه ماهی می گذرد. مطمئناً همه چیز خوب در ذهنم نمانده.

6.       مطابق معمول این دوران اخیر از میان نشریه هایی که می شناختم هیچ یک حاضر به چاپ این نقد نشدند. هرچند که هنوز علت آن را نمی دانم. بنابراین مجبور شدم آن را در وبلاگ منتشر کنم.

مرگ

مرگ چیز عجیبیست...

می دانی، وقتی با خودت فکر می کنی که تا یک لحظه ی پیش، تا یک دقیقه، یک روز، یک هفته ی قبل او زنده بود، می توانستی صدایش کنی، می توانستی با او دعوا کنی، سرش فریاد بزنی، و او جوابت را می داد، گیرم اصلاً با او قهر بودی، یا او کیلومترها آنطرف تر بود. همین که می دانستی الآن زنده است، یک جایی نفس می کشد، یک جایی یک کاری می کند، خواب است، مشغول خوردن است، می نویسد، همین بودنش، همین که امکانش را داشتی که اگر خواستی، اگر دلت تنگ شد، گوشی تلفن را برداری و به او زنگ بزنی، اگر جواب نداد پیامی برایش بگذاری و مطمئن باشی که بعداً آن را خواهد شنید و پاسخت را خواهد داد، همین چیزهای ساده برایت بس است. به همین می توانی دلت را خوش کنی.

اما وقتی مرگ سر می رسد. دیگر همه چیز عوض می شود. دیگر هیچ کدام از این ها نیست. دیگر نمی توانی فریاد بزنی و دعوا کنی. دیگر او نفس نمی کشد. حالا دیگر زیر خاک است. رنگ صورتش سفید شده. بدنش سرد است. دیگر لبخند نخواهد زد. دیگر نخواهد نوشت. هربار که شماره اش را بگیری کسی پاسخ نخواهد گفت و پیام هایت را هم کسی نخواهد شنید.

حالا دیگر او مرده است. مرگ او را ربوده است.


تو هم رفتی. شاید باید می نوشتم مردی، این واقعی تر بود. اما این کلمه خیلی بی رحم است. خیلی خشن است. نمی شود برای آدمی مثل تو ، به مهربانی تو، به لطافت تو، از مرگ استفاده کرد.


هیچ وقت باورم نمی شد که کسی مثل تو هم می تواند برود. آدم هایی مثل تو انقدر کمند که انگار بودنشان ضروری است. هربار که یکی مثل تو می میرد انگار حس می کنم که دنیا روی محورش می لرزد. انگار تعادل دنیا بهم می خورد.


تو، به گواه همه ی کسانی که می شناختندت، مهربان بودی و فداکار. همه ی انرژیت را صرف دیگران می کردی. همه ی دغدغه ات این بود که کاری کنی تا دیگران، آن آدم های فراموش شده ی دوردست ها، بهتر زندگی کنند.

همیشه در سفر بودی. به جاهایی می رفتی که هیچ کس دلش نمی خواست برود. تو...


اما چه می گویم. برای چه تو را در قالب کلمات تصویر می کنم؟ مگر می شود اصلاً تو را تصویر کرد در قاب تنگ این کلمات؟ مگر کلمات تاب می آورند که تو را توصیف کنند؟ نه، تو از کلمات فراتر بودی. نمی شود توصیفت کرد. نمی شود.


و تو یک بعد از ظهر ابری چهارشنبه رفتی. می گفتند(آن هایی که آن جا بودند) که پیش از رفتن قطره اشکی از چشم ریخته بودی. آن موقع چه فکر می کردی؟ که دنیایی که ترکش می کنی، چه زشت و تاریک است؟ که چه کارهایی هست که ناکرده باقی می ماند؟ که هیچ گاه قدرت را ندانستند؟ چه فکر می کردی با خودت؟

ببخش. دنیای کثیف ما جای گلی به لطافت تو نبود. تو زیادی پاک و بی ریا بودی. زیادی مهربان بودی و این دنیای کثیف، آزارت می داد. می دانم که نمی خواستی بروی، می دانم که می خواستی باز هم باشی تا باز هم کار کنی. تا بتوانی کاری کنی که دنیا جای بهتری باشد برای زندگی کردن. اما باز هم، شاید رفتن برای تو بهتر بود.

اما ما چه کنیم؟ ما چه کنیم با درد نبودن تو؟


بین ما همیشه فاصله بود. کیلومتر ها فاصله. امروز اما، فاصله ی بین ما مرگ است.

چقدر دوری...


مرگ چیز عجیبیست...

اصل را فراموش کردیم در میان این فریادهایمان،بیراهه رفته ایم رفقا

راجع به اعدام قاتل روح الله داداشی بسیار حرف ها زده شده. این که زیر هجده سال بود(متولد 72/10/4 بود) و اعدام او نقض آشکار بند الف از ماده ی 37 پیمان نامه ی جهانی حقوق کودک، این که آن همه آدم( که معلوم شد 15 هزاری که خبرگزاری فارس اعلام کرده نبودند و چیزی در حدود 4 هزار نفر بوده اند) سر صبح برای تماشا رفته اند، فحش ها و ناسزاهایی که به آن تماشاچیان داده شد، بحث بر سر این فحش ها، بررسی حکم اعدام و... همه و همه مطرح شد. من هم در بسیاری از این بحث ها شرکت کردم.
نمی دانم. شاید این واقعه یک تلنگر بود، تلنگری به بهای جان دو انسان، اما... .

اما حرف من اکنون بر سر این ها نیست.
حرف من بر سر مصاحبه ایست که جدیداً از طریق دوستی به دستم رسید. صحبت های برادر محکوم با یک شبکه ی خارجی که فکر می کنم بی بی سی بود. نمی دانم، تنها امیدوارم که آنچه در این مصاحبه بیان شده، واقعیت نداشته باشد که اگر جز این باشد... .
جایی در میان آن مصاحبه داوود ملاسلطانی می گوید وقتی زمانی پیش از اجرای حکم، مادرش به پای علی داداشی(برادر مقتول) می افتد و به او التماس می کند فرزندش را ببخشد، در جواب این التماس ها علی داداشی به صورت او، مادری که به پایش افتاده و التماسش می کند، سیلی می زند.
و اینجاست که چنان ضربه ای می خورم که هنوز گیجم که چه شده؟ چه شده؟ این اجرای قانون است؟ کدام قانون به ولی دم حق می دهد که به صورت مادر محکوم سیلی بزند. کدام قانون؟ قانون جزائی؟ قانون اسلامی؟ قانون حقوق بشر؟ قانون انسانیت؟
چه شده؟ کجا رفته ایم؟ تکلیف حق و عدالت چه می شود؟ فقط به خاطر آنکه مقتول روح الله داداشی بوده همه چیز عوض می شود؟ همه چیز مجاز می شود؟ گیرم هم که او محبوب هفتاد میلیون ایرانی بود، آیا این دلیلی برای ابر قانون بودن است؟
چطور شد که قاتل روح الله داداشی که هنوز به سن قانونی هم نرسیده بود در طی دو ماه و چند روز اعدام شد اما رسیدگی به بسیاری پرونده های دیگر ماه ها و یا حتی سال ها به طول می انجامد؟ آیا اگر مقتول مثلاً من بودم، باز هم قاتل دستگیر و به این سرعت اعدام می شد؟
چه شده؟ پس عدالت و قانون چیست؟ مگر قرار نبود همه ی ما در مقابل قانون یکسان باشیم؟ مگر قانون ترازوی ما نبود؟ مگر مفهوم عدالت چیزی جز برابری در مقابل قانون بود؟
آیا مشهور بودن، معروف بودن، مطرح بودن،  محبوب بودن، آیا روح الله داداشی بودن قانون را تغییر می دهد؟ در قوانین کشور ما هیچ تبصره ای در این مورد نوشته نشده، پس آیا قانون اجرایی، با آنچه ما می خوانیم متفاوت است؟

نمی دانم چه شده. نمی دانم چرا در میان این همه تحلیل ها و تفسیر ها و در میان این همه فحش ها و ناسزا ها و غیره و غیره کسی به این نمی پردازد که بر سر قانون چه آمده؟
پسری هفده ساله، به جرم قتل در عرض دو ماه به اعدام در ملأ عام محکوم می شود و در زمان اجرای حکم، برادر مقتول به صورت مادر او، که به پایش افتاده، سیلی می زند و جماعتی درگیر بحث بر سر روا بودن یا نبودن فحش دادن به تماشاچیان این اعدام شده اند.(که خود من هم جزء آنانم.)

نمی دانم چرا تا به حال آسمان از هم نشکافته.